ظهر بود. خانم نهنگ به آقا نهنگ گفت: غذا از دیروز داریم، امروز دنبال غذا نرویم.
آقا نهنگ گفت: نه، بیا با بچه ها برویم شکار تا غذای تازه پیدا کنیم!
چون که نهنگ ها، خانوادگی به شکار میروند.
نهنگ ها از دور سه تا فک دیدند. سرشان را زیر آب قایم کردند. یواشکی نزدیک ساحل رفتند و همان جا منتظر فک ها ماندند.
چون که نهنگ ها هم مثل بقیه ی ماهی ها بی آب زنده نمی مانند.
ناگهان یکی از سه تا فک ها آمد توی آب؛ اما آقا نهنگ او را که از نزدیک دید، فهمید یک بچه فک است. خیلی کوچولو است. دلش نیامد و گفت: از اینجا برو، وگرنه شکار می شوی.
چون که غذای نهنگ ها فک است.
فک ها فرار کردند. آقا نهنگ و خانواده اش هم پریدند توی آب و به هم آب پاشیدند. رفتند تا غذایی را که از دیشب مانده بود، دور همی بخورند.
چون که بازی نهنگ ها، توی آب پریدن و آب پاشی به همدیگر است.
لاله جعفری
افزودن دیدگاه جدید