روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سروگوشی آب بده.
همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید. اون که تا حالا حروس ندیده بود، با خودش گفت: "وای چه موچود ترسناکی! عجب نوک و تاج بزرگی! حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم." بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.
کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید. اون تا حالا گربه هم ندیده بود. پیش حودش گفت: "این چقد حیوون خوشگلیه! عجب چشمایی. چه دم خوشرنگی داره." همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.
موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده. مادرش بهش گفت: "ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی! اضلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن! اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده.
خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست. اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده. گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم."
موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسید و اونو نجات داد. و تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.
افزودن دیدگاه جدید