جناب شاهین گرسنه بود. از آن دورها مواظب یک دسته کبوتر بود؛ اما جلو نمیرفت و حمله نمیکرد.
فقط از آن بالاترها آنها را نگاه میکرد.
چون که شاهینها از آن بالاها حمله میکنند.
جناب شاهین بالا و بالاتر رفت.
درست بالای سر کبوترها رفت.
از آن بالا یکی از آنها را نشانه گرفت.
چونکه شاهینها پرندههای کوچکتر را شکار میکنند. جناب شاهین، بالهایش را بست و از آن بالا، مستقیم به طرف کبوتر شیرجه رفت.
چونکه شاهینها موقع حمله، بالهایشان را میبندند. نزدیک کبوتر که رسید، بالهایش را باز کرد و یک دفعه ایستاد. پاهایش را زد به کبوتر و او را بیهوش کرد.
خواست تا با پنجههایش او را بگیرد، اما دوستان کبوتر به کمکش آمدند. چونکه اگر نمیآمدند، جناب شاهین او را میبرد توی لانهاش. اول پرهایش را میکند و دوم هام هامش میکرد.
افزودن دیدگاه جدید