روزی بود روزگاری بود یک روز گرم تابستون بود نارنجی دوستش گوش سیاه کنار جویبار بازی میکردن، گوش سیاه به نارنجی گفت: بیا جلوی آب سد بسازیم. من که بلد نیستم.
ولی من بلدم خوبم بلدم. من بهترین سدهای دنیا رو میسازم،
باشه تو سد بساز، منم قایقی میسازم آخه من بهترین قایقهای دنیا رو میسازم و هر دو دست به کار شدن وقتی قایق نارنجی آماده شده، هنوز سدگوش سیاه تموم نشده بود. نارنجی گفت ببین چه قایق قشنگی ساختم، اگر دوست داری قایقتو به آب بنداز این دوتا سنگ بذارم سد منم حاضر میشه، آب زیادی پشت سد جمع شده بود. نارنجی با نگرانی گفت: این سد انقدر محکم هست که جلوی این همه آب بگیره، خیالت راحت. سدهایی که من میسازم محکم، محکم، اما ناگهان سد خراب شد و فشار آب قایق با خودش برد. نارنجی فریاد کشید:
اِ قایقم، قایق قشنگم دویید تا اونو بگیره، اما نتونست چون آب خیلی تندتر از اون میرفت نارنجی ناراحت و عصبانی برگشت پیش گ.ش سیاه و داد زد، این بهترین قایقی بود که تا حالا ساخته بودم، همش تقصیر تو که اونو از دست دادم.
اون قایق زشت که میگی من چشم بسته میتونم مثل اون یا بهتر از اون بسازم، هــــه نارنجی تا این حرف شنید. پرید یکی از گوشهای ، گوش سیاه رو کشید.
گوش سیاهم گوش اونو کشید هردو افتادن روی زمین قل خوردن قل و تالاپی افتادن وسط جویبار. تازه اونوقت بود که گوشهای همدیگر رو ول کردن. نارنجی بند شد، خودشو تکون تکون داد تا آبها از سر روش بریزد و گفت:
تو دیگه دوست من نیستی، دیگه هیچوققت نمیخوام ببینم فهمیدی، و به سوی خونش دویید.
مامان خرگوشه تا نارنجی دید گفت چقدر زود برگشتی فکر میکردم حالا حالا ها با گوش سیاه بازی میکنی. نخیرم ما باهم دعوا کردیم من دیگه هیچ وقتم با اون بازی نمیکنم هیچ وقت.
چرا باهم دعوا کردین، خب تقصیر اون بود قایقمو مسخره کرد. مامان خرگوش دستی به سر نارنجی کشید گفت:
اما گوش سیاه بهترین دوسته تو...
بهترین دوستم بود... و با عصبانیت به اتاقش رفت. عروسکش خال خالی پیدا کرد گفت: تو بهترین دوسته منی ما هیچ وقت باهم دعوا نمیکنیم. نه میخوای باهم بازی کنیم.
خال خالی نه نگفت برای همین نارنجی اون بالا انداخت و گرفت. بازهم بالا انداحت و گرفت. انقدر این کار کرد تا دستاش درد گرفتن. بعد با هم قایق ماشک بازی کردن. اما خال خالی هیچ کاری نمیکرد. ننه قایم میشد نه دنبال نارنجی میگشت.
نارنجی مجبور بود همهی کارها خودش بکنه... توی بازی گرگم به هوا هم همینطور بود. کم کم نارنجی خسته شد گفت: خال خالی خیلی دوست دارم، اما اینجوری بازی میکردن حوصلمو سر میبره، بریم بریم ببینم خواهر و برادرام حاضرند با من بازی کنند یا نه، نارنجی برادر بزرگترشو جلوی در دید گفت: با ما بازی میکنی ... حالانه.... میخوام برم پیش دوستام.
نارنجی تمام خونه رو دنبال خواهر و برادر کوچکترش کرد اما پیداشون نکرد.... از مامان خرگوشه سراغ اونا رو گرفت اونا با بابا خرگوشه رفتن قارچ بچینند. چرا با بچه کوچلو بازی نمیکنی تا منم به کارام برسم، نارنجی که دلش نمیخواست با یک نی نی بازی کنه. اخم کرد و روشو برگردوند. به خال خالی گفت: اصلا بیا برگردیم کنار جویبار و راه افتاد به کنار جویبار نارنجی خال و خالی روی یک سنگ گذاشت گفت: حالا خوب نگاه کن ببین من چطور سد میسازم، اگر گوش سیاه میتونه این کار را بکنه خب منم میتونم. نارنجی پرید تو جویبار سنگهای کوچک و بزرگ یکی یکی روی هم چید، اما سنگها سرخوردن افتادن، آب از لا به لای اونا گذشت، نارنجی هی سنگها روی هم چید، سنگها هی سر خوردن و افتادن ... آخرش نشد که نشد.
نارنجی هم گرمش شده بود. هم خسته شده بود، هم کلافه ، زیر لب گفت: آخه گوش سیاه چطوری این کار رو میکرد. همین موقع یک قایق کوچک درب و داغون که تا نصفه توی آب فرو رفته بود از اونجا گذشت نارنجی با تعجب گفت: اِ این از کجا پیداش شد، خال خالی بیا ببینم کی قایقو به آب انداخته، نارنجی یواش یواش تا بالای جویبار رفت اونجا گوش سیاه رو دید. گوش سیاه میخواست یک قایق دیگ رو روی آب نگه داره، اما قایق رو آب نمیموند و کج میشد. گوش سیاه هی قایق صاف کرد، قایق هم کج میشد و توی آب فرو میرفت.
آخرش نشد که نشد. گوش سیاه هم گرمش شد و خسته و کلافه بود... زیر لب گفت: آخه نارنجی چه جوری این کار کرد. خیلی راحته فقط باید دکل درست وسط قایق کار بذاری. ولی من نمیتونم کار به خوبی انجام بدم.
خب میخوای کمکت کنم.
معلومه که میخوام.
نارنجی به اون نشون داد که چطور دکل روی قایق جا بزاره تا قایق کج نشه و روی آب بمونه، بعد با هم دوتا قایق بزرگ و قشنگ ساختن. حالا باید جلوی آب ببندیم یک آبگیر کوچیک درست کنیم تا بتونیم این با این قایقا بازی کنیم. من سعی کردم یک سد بسازم اما نتونستم این کار به خوبی تو بکنم.
میخوای کمکت کنم.
معلومه که میخوام
گوشسیاه به نارنجی نشون داد. که چطور سنگها را بچیدنند تا از روی هم سر نخورند بعد باهم یک سد بزرگ و محکم وسط جویبار درست کردن.
کم کم آب پشت سد جمع شد و بالا بالاتر اومد، نارنجی گوش سیاه از خوشحالی از بالا و پایین پریدن و فریاد کشیدن، قایقشان به آب انداختن، ببین روی آب میمونه....
بایدبمونه، آخ تو کارت خیلی خوبه...
تو هم کارت خیلی خوبه...
اونا تا غروب آفتاب با قایقاشون تو آبگیر بازی کردن وقتی نارنجی به خونه برگشت همه مشغول غذا خوردن بودن. مامان خرگوشه گفت: تا حالا کجا بودی، چرا انقدر دیر کردی.
با گوش سیاه کنار جوی بازی میکردیم، انقدر به ما خوش گذشت که نفهمیدیم هوای کی تاریک شده...
با گوش سیاه بازی میکردی؛ فکر میکردم شماها باهم دعوا گردید، قهرید....
نارنجی گفت : اون که ماله خیلی وقته پیشه. حالا ما بهترین دوستای همدیگر هستیم....
قصه به ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید....
افزودن دیدگاه جدید