یکی بود یکی نبود. توی یک روز ابری که بزی بابا رفته بود علفهای تازه بیاره. بزی مامان هم از اون طرف بوده تا گلهای رنگارنگ بچینه. بررسی بزغاله هم تو خونه مونده بود، تنهایی حوصلش سر رفته بود. بزی بزغاله کمی به این طرف نگاه کرد، از بزی بابا با علفهای تازه خبری نبود، کمی به اون طرف نگاه کرد از بزی ماما ، گلهای رنگی هم خبری نبود. بزی بزغاله بالا جست و پایین جست هوا جست و زمین جست. برای خودش مع مع کرد ولی بازم حوصلش که سر رفته بود برنگشت. واسه همین نشست آهی کشید و به آسمون نگاه کرد، آسمون پر از ابر بود. بزی بزغاله چشمش به یک عقاب ابری افتاد گفت: مع میای باهم بازی کنیم. مع آسمون بهتر بیا آسمون تا باهم بازی کنیم. بزی بزغاله بلند شد، اما هرچه جست و زد به آسمون نرسید، عقاب ابری هم یواش یواش از اونجا دور شد و رفت. بزی بزغاله بازهم به ابرها نگاه کرد یک ماهی بزرگ ابری دید. به اون گفت مع مع میای باهم بازی کنیم، میخوام برم برم تا به دریا برسم. اونوقت میام پایین، توهم اگر میخوای تا دریا بیا. بزی بزغاله گفت: مع مع دریا کجاست مع دریا دوره دوره دوره .
بزی بزغاله گفت: من نه کوچلوم تازه از بزی ماما و بزی بابا هم اجازه نگرفتم. من تا دریا نمییام... مع، ماهی ابری بواش یواش از اونجا دور شد و رفت.
بزی بزغاله بازهم به این طرف و اون طرف نگاه کرد اما خبری از پدر و مادرش نبود. دوباره به آسمون نگاه کرد یک گله بزغاله ابری همراه چوپانشون تو آسمون بودن.
بزی و بزغاله جستی زد. فریاد کشید، اِاِ مع آهای بزغالههای ابری میاین با من بازی کنید. بزغالهها گفتن: مع مع باید از چوپون بپرسی:
بزی بزغاله گفت: مع آهای چوپان ابری، نمیذاری بزغالهها بیان با من بازی کنند. مع ... نزدیک خونهی شما گرگ ابری نیست، بزی بزغاله دورشو نگاه کرد و گفت: مع نه ما گرگ ابری نداریم. چوپون ابری گفت : پس بزغالهها میان با تو بازی میکنند.
بزغالههای، ابری یواش یواش از آسمون به زمین اومدن، بزی بزغاله با شادی جست زد این جست زد اونور بزغالههای ابری انقدر پایین اومدن که همه جا سفید سفید شده بود، بزی و بزغاله میون بزغالههای ابری میدویید باز میکرد.
خلاصه یک ساعت گذشت، دو ساعت گذشت بزی بزغاله بازی کرد بازی کرد. ولی یک دفعه به یاد بزی بابا و وعلفهای تازه، بزی ماما گلهای رنگارنگ افتاد و دلسش برای اونها تنگ شد. ایستاد به این طرف نگاه کرد چیزی ندید، به اون طرف نگاه کرد بازهم چیزی ندید، هرچی نگاه کرد نگاه خونش هم ندید ترسید مع مع کرد گریه کرد. گفت مع مع من گم شده من گم شدم...
بزغالههای ابری در بزی بزغاله جمع شدن گفتن: مع بیا با هم بازی کنیم.
نه من بزی مامانمو میخوام، من بزی بابا مو می-خوام. اِه...اِه...اِه...
بزغاله ابری گفتن: پس اگر بازی نمیکنی ماهم به آسمون بر میگردیم. بعد یواش یواش بالارفتن بزغالههای ابری که رفتن، بزی بزغاله اشکاشو پاک کرد. دیدد درست کنار خونشون، فهمید که گم نشده بوده با خوشحالی بلند شد به این طرف نگاه کرد. بزی بابا رو دید که با یک عالمه علف تازه داشت به طرف خونه میاومد به اون طرف نگاه کرد بزی مامان دید که با یک عالمه گلهای رنگارنگ به طرف خونه میومد، بزی بابا اومد گفت: چه خوب که مه تموم شد مع مع. ابرها انقدر پایین اومده بودن که نزدیک بود من گم بشم، بزی ماما اومد گفت: چه خوب شد که ابرها رفتن، ابرها اونقدر زیاد بودن که هیچ جا رو نمیدیدم. نزدیک بود راه رو گم کنم.
بزی بزغاله به آسمون نگاه کرد، بزغالههای ابری با چوپون ابری داشتن یواش یواش دوری شدن. بزی بزغاله با خودش گفت: مع چقدر بازی با بزغالههای ابری مزه داد ولی چه خوب که رفتن مگر نه بزی بابا و بزی ماما راه خونه رو پیدا نمیکردن. بعد بزی بزغاله با خوشحالی بالا جست و پایین جست، هوا جست و زمین جست.
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...
افزودن دیدگاه جدید