یکی بود یکی نبود. سارا کوچلو توی حیاط نشسته بود، روی پلههای جلوی ایوون- چشماشو بسته بود، انگشتاشو میشمرد. یک ، دو ، سه تا؛ مورچه کوچلویی زیر پلهها لونه داشت. سرشو از لونه بیرون اُورد، سارا را دید، پرسید:
دینگ... دینگ، خانم کوچولو چی رو میشماری.
خب دنیار رو دیگه...
اِ برای چی.
برای اینکه بفهمم مامانم چقدر دوستم دارهو آخه گفته که منو اندازهی دنیا دوست داره. تو میدونی دنیا چقدر؟
هه هه معلومه که میدونم دنیا اندازهی لونهی منه، میبینی چقدر بزرگ.
لونه بزرگ نبود، خیلی هم کوچیک بود.
سارا غمگین شد.
پس پس مامانم منو خیلی کم دوست داره، حالا که اینطور شد. منم لج میکنم میرم؛ گل بازی میکنم تا لباسم کثیف بشه اِم.
اونوقت از جاش بلند شد و رفت و کنار باغچه نشست، دستشو توی باغچه کرد یک مشت گل در اورد. بله بچهها کرم کوچلویی سرشو از تو گلها در اورد به سارا گفت:
چه شده خانم کوچلو چرا ناراحتی.
مامانم گفته منو اندازه دنیا دوست داره. اما دنیا که خیلی کوچیلو، کرم سرشو تکون داد. کی گفته: دنیا کوچیکه، دنیا خیلی هم بزرگه دنیا خیلی خیلی بزرگه اندازه این باغچه.
سارا به باغچه نگاه کرد، از لونهی مورچه بزرگتر بود اما زیادم بزرگ نبود.
باز غمگین شد خودش گفت: این خیلی کمه.
حالا که اینطوری منم میرم لب حوض میشینم.
آب بازی میکنم تا لباسام خیس بشه. اونوقت از جاش بلند شد و رفت کنار حوض آب دستشو کرد توی آب ، ماهی سرخ کوچلو دمش تکون داد گفت: وا چه بداخلاق.
آخه مامانم گفته منو اندازه دنیا دوست داره . اما دنیا خیلی خیلی کوچلوی اندازهی باغچه است، همش اندازهی باغچه است. ماهی قلوپ قلوپ خندید گفت: نه بابا، هر کی گفته اشتباه کرد دنیا اندازهی این حوضه ببین چقدر قشنگ و بزرگه... سارا حوض را نگاه کرد از باغچه بزرگتر بود، خوشحال شد. بعدم از این طرف حوض راه افتاد. رفت اون طرف حوض، اما خیلی زود رسید. تازه اونوقت فهمیدم که حوضم خیلی بزرگ نیست. دوباره غمگین شد با خودش گفت: مامانم منو خیلی زیاد دوست نداره، حالا که اینطوریه منم میرم گوشه دیوار زیر آفتاب میشینم تا سیاه بشم.
دویید رفت گوشهی دیوار نشست، گربهی سیاه پشمالویی از روی دیوار رد میشد، سارا و دید میو میو کرد گفت: آهای خانم کوچلو چی شده چرا توی آفتاب نشستی، میو...
با مامانم قهر کردم آخه اون منو اندازهی دنیا دوست داره، اما دنیا خیلی کوچیکه اندازهی این حوضه گربه سیاهه دمشو تکونی داد گفت:
نه نه اندازهی حوض نیست، اندازهی کوچه است خیلی بزرگه. میو... سارا با خوشحالی گفت: اندازهی کوچه راست میگی....
معلومه که راست میگم. اگر حرف منو باور نمیکنی برو از گربهها دیگه محله بپرس میو... چرا باور میکنم، بعدم دویید رفت به طرف در ... در باز کرد رفت تی کوچه تا ته کوچه رفت و برگشت، اما وقتی به خونه رسید. اصلا خسته نبود،چون راه زیادی نرفته بود کوچه خیلی کوتاه بود سارا باز گریهاش گرفت همونجا دم در خونه نشست با خودش گفت: دنیا کوچیکه هر کاری هم که بکنم کوچیکه مامان منو کم دوست داره بعدم از لجش برای دنیا شکلک درآورد.
پرندهی بزرگی کنار سارا روی زمین نشست پرنده بزرگی کنار سارا روی زمین نشست، خانم کوچلو میدونی وقتی شکلک در میاری چقدر زشت میشی، حالا بگو ببینیم برای کی شکلک درمیاری، برای دنیا، چونکه خیلی کوچیکه اگر انقدر کوچیک نبود مامانم منو خیلی دوست داشت، دنیا که کوچیک نیست خیلی هم بزرگه وا... مثلا چقدر... یعنی اونقدر بزرگه که نمیتونم بهت بگم... زودباش زود باش، اشکاتو پاک کن، پاک کن، پاک کن، بعدهم روی دوش من سوار شو تا باهم به تماشای دنیا بریم. سارا اشکاشو پاک کردبا خوشحالی روی دوش پرندهی بزرگ نشست. پرنده بالاش باز کرد، پرواز کرد.
بالا رفت، بالاتر...از روی خونهها گذشت، از روی دشتای جنگلها گذشت... از روی رودها و دریاها گذاشت، .... از روی کوهها و درهها گذشت....
سارا همه جا رو با تعجب نگاه میکرد میپرسید... اَه همهی اینها دنیاست... بله همهی اینها خیلی چیزای دیگه دنیاست...
چقدر زیاد. وای چقدر بزرگه... پرنده رفت. رفت... گشت ....گشت دنیا رو دور زد بعد به جای اولش برگشت سارا جلوی در خونه روی زمین گذاشت بعدم خداحافظی کرد و رفت. سارا خوشحال بود چون حالا میدونست دنیا خیلی بزرگه و مادرش اونو خیلی خیلی دوست داره ناگهان صدای مادر بلند شد:
سارا کجایی عزیزم سارا... با خوشحالی دویید تو خونه داد زد. من اینجام مامان جون الان میم بعدم به طرف مامانش رفت و اونو بغل کرد.
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...
افزودن دیدگاه جدید