قصه صوتی آش سنگ

یکی بود یکی نبود. مرد مسافری به ده کوچیکی رسید. مرد مسافر خسته و گرسنه بود. چیزی برای خوردن نداشت مردم دهم همه فقیر بودن، هیچکدوم غذایی نداشتن که بهشون بدن. مردمسافر کوله بارشو به زمین گذاشت و سنگی را از روی زمین برداشت، گفت: حالا که چیزی برای خوردن ندارید یک دیگ به من بدین تا به این سنگ آش درست کنم. مردم ده با نعجب بهش گفتن:

باشه ... باشه... این دیگه چه جوری آشی.

مسافر گفت:

صبر کنید و ببینید.

یک نفر رفت دیگی از خونه اُورد، مسافر وسط میدون ده آتیشی درست کرد. دیگ رو آتیش گذاشتن توشم یکم آب ریخت سنگ روهم و شست توی دیگ انداخت. مردم ده دور میدون جمع شدن. با تعجب بهش نگاه می­کردن.

مسافر ملاقه­ای از کوله بارش در اُورد و آب دیگ بهم زد. کمی ازش چشید گفت:

کاشکی کمی گوشت داشتیم، اونوقت دیگه بهتر از این نمی­شد.

یک نفر از بین مردم گفت:

من تو خونه کمی گوشت دارم.

بعد رفت یکمی گوشت اُورد. مسافر گوشت توی دیگ انداخت بعد دوباره اونو بهم زد کمی ازش چیشد گفت:

به به ...

مردم ده ازش پرسیدن مزش چطور شده ، مرد مسافر گفت :

خیلی خوبه...ولی حیف... که سبزی و پیاز نداره. اگر یکم یکم سبزی و پیاز داشتیم خیلی بهتر می­شد.

اِ شاید من توی خونه سبزی داشته باشیم، راستی منم یک خورده پیاز دارم.

اون دو نفر رفتن با یک سبد سبزی و چندتا پیاز برگشتن. مرد مسافر سبزی و پیازهم توی دیگ ریخت دوباره، اونو هم زد. کمی از آن چیشد و گفت:

آره چه غذایی شده.اما اگر کمی عدس و لوبیا هم توشون می­ریختم . آشی می­شد که نگو و نپرس.

مردم ده بهم نگاه کردن یکی گفت: توی خونه­ی ما یک مشت عدس و لوبیا پیدا میشه. بعد رفت، عدس و لوبیا روهم اورد. مسافر عدس و لوبیا هم توی دیگ ریخت باز طبق معمول آش هم زد. کمی ازش چشید، مردم ده ازش پرسیدن خب آماده شد. بعد مسافر گفت:

فقط یکمی بی­نمکه.

یک نفر بدون اینکه چیزی بگه رفت. با یک مشت نمک برگشت، مرد نمک را هم توی دیگ ریخت دوباره شروع کرد به هم زدن رو باز یکم ازش چشید:

خب حالا همه شما باید یکبار بیاین آشن هم بزنید.

مردم ده صف کشیدن و تک تک آش به هم زدن مرد مسافر به اونها گفت:

خیلی خب، آش آماده شد.           

ظرفاتون بیاورید تا آشی بهتون بدم که فقط توی خونه­ی حاکم می­خورید، مردم ده آش می­خوردن می­گفتن نمی­دونستیم با سنگ هم میشه آش درست کرد، مرد مسافر سنگ از توی دیگ درۀورد گفت:

این سنگ نگه دارید، بازم باهاش آش درست کنید فقط یادتون باشه. این آش وسط ده و باهم درست کنید.

.
من متولد دهه ۶۰ هستم چند سالی است که مادر شدم فقط دنبال داستانهای میگردم آموزنده نداشته باشه اما هر داستانی زمان ما بود باید توش نکته ادبی مذهبی بود اما الان داستان ها طور دیگری شدن آموزشها دیگه انقد مستقیم نیست به صورت غیر مستقیم چیزایی رو یاد میدن نکته که میخوان بگن نکته ادبی یا مذهبی یا اجتماعی نیست مسئله خیلی ساده رو مثل حیوانات خانگی کردن با بچه ها دادن وسایل بازیشون به بچه های دیگر یا تو مهد کودک یا تو مدرسه یا کلاس های بیرون چه جوری با بغل دستی شون دوست باشن خب به هر حال وقتی به زندگی نگاه می‌کنیم می‌بینیم قسمت عمده ای از زندگی ما همین است تعامل با آدمهای اطرافمون من باید بتونم یک آدمی باشم که آزارم به دیگران نرسه یا به دیگران کمک کنم بعد از اون میتونم وارد فازهای دیگری از زندگی بشم من نمیگم که مسائل مذهبی اجتماعی یا فرهنگی به بچه ها آموزش داده نشه اما آموزش ها طوری باشه که بیشتر در روز استفاده بشه همین داستان سنگ یکی از همین داستان هاست یاد میده به صورت غیرمستقیم با دیگران چه جوری برخورد کنید و چه جوری با هم همکاری بکنید
ناهید بهرامی
نمایش بازخورد های بیشتر

افزودن دیدگاه جدید

کاربر گرامی شماره تماس، ایمیل شما به هیچ عنوان روی وب سایت رادیوکودک نمایش داده نخواهد شد. اگر می خواهید نام شما نیز بصورت عمومی نمایش داده نشود از عبارت "ناشناس" استفاده نمائید. برای مشاهده بازخوردهای بیشتر در این قسمت کلیک کنید.