داستان کوتاه کودکانه شکارچی شجاع

روزی روزگاری یک شکارچی بود که همیشه داستان شکارها و شجاعتش را برای بقیه ی روستاییان تعریف میکرد.

مثلا تعریف میکرد که چطور با دست خالی یک شیر را در جنگل شکار کرد است. یا چطور با یک طناب یک فیل بزرگ را شکار کرد. همه ی روستایی ها او را با داستان های شجاعت و قدرتش میشناختند.

روزی شکارچی در جنگل قدم میزد که یکی از هیزم شکن های روستا را دید که در حال قطع کردن درختان بود.

شکارچی بادی به غبغب انداخت و به هیزم شکن گفت: "این نزدیکی ها ردپای یک شیر ندیدی؟ چند وقتی هست که شیر شکار نکردم."

هیزم شکن که میدونست شکارچی داره خودنمایی میکنه جواب داد: "بله بله. اتقاقا یک شیر در همین نزدیکی است. میخواهی برویم تا نشانت بدهم؟"

شکارچی که جا خورده بود و ترسیده بود گفت: "نه نه! من فقط دنبال رد پای شیر میگردم نه خود شیر." و سریع از هیزم شکن دور شد.

شکارچی یاد گرفت که از این به بعد ادعای توخالی نکند.

.
سلام من خیلی از این داستان ها راضی هستم ممنونم از نویسنده این داستان ها کیانا از استان مازندران
کیانا
نمایش بازخورد های بیشتر

افزودن دیدگاه جدید

کاربر گرامی شماره تماس، ایمیل شما به هیچ عنوان روی وب سایت رادیوکودک نمایش داده نخواهد شد. اگر می خواهید نام شما نیز بصورت عمومی نمایش داده نشود از عبارت "ناشناس" استفاده نمائید. برای مشاهده بازخوردهای بیشتر در این قسمت کلیک کنید.