زمستان خیلی سختی در جنگل شروع شده بود و همه جا را برف پوشانده بود. همه ی حیوانات به خواب زمستانی رفته بودند و پرندگان هم به سرزمین های گرم مهاجرت کرده بودند.
خانوم کلاغه تنها و گرسنه در آسمان پرواز میکرد و به این فکر میکرد که امشب شام چه بخورد؟ همه ی جنگل را گشته بود و هیچ چیزی برای خوردن پیدا نکرده بود.
ناامید در آسمان پرواز میکرد که یک دود غلیظ از دور دید. به خودش گفت این دود باید از اجاق یک خانه باشد. و این یعنی آنجا میشود غذا پیدا کرد.
کلاغ با آخرین قدرتش به سمت دود پرواز کرد و به یک کلبه رسید. از پنجره دید که خانوم خانه یک خوراک خوشمزه روی اجاق بار گذاشته است. مقداری کره و یک قالب پنیر هم کنار پنچره بود و خانوم خانه پنجره را باز گذاشته بود تا کره در گرما آب نشود.
تا چشم کلاغ به قالب پنیر افتاد با خودش کفت: "آهان! این پنیر شام امشب من خواهد بود." و وقتی خانوم خانه پشتش به پنجره بود سریع رفت و پنیر را برداست و به سمت بالای یک درخت پرواز کرد.
یک روباه گرسنه هم آن حوالی بود که به دنبال غذا میگشت، تا خانوم کلاغه را با قالب پنیرش دید نقشه ای کشید تا پنیر را از چنگ کلاغ دربیاورد.
به زیر درخت رفت و گفت: "سلام برا خانوم کلاغ زیبا! حال شما چطور است؟ عجب بال های سیاه زیبایی دارید. عجب دم قشنگی دارید. به به..."
کلاغ که تابحال ندیده بود روباه انقدر مودب باشد تعجب کرده بود. البته که او شک نداشت که خیلی زیباست و بال و دم بسیار قشنگی دارد.
روباه دوباره گفت: "چه نوک بلند و خوش ترکیبی... عجب پاهای زیبایی. من واقعا پرنده ای به زیبایی شما ندیده ام."
کلاغ که از تعریف های روباه خوشش آمده بود بال هایش را کمی باز کرد تا روباه بهتر او را ببیند.
روباه آهی کشید و ادامه داد: "من شنیده ام شما صدای بسیار زیبایی هم دارید. تابحال صدای شما را نشنیده ام. میشود کمی برای من آواز بخوانید؟"
کلاغ خیلی خوشحال شد چون همیشه همه به او میگفتند که صدایش اصلا خوب نیست. پس دهانش را باز کرد تا آواز بخواند. اما تا دهانش را باز کرد قالب پنیر از دهانش افتاد و روباه روی هوا آن را گرفت و خورد.
روباه همینطور که از کلاغ دور میشد گفت: "خانوم کلاغه دفعه ی دیگه خواست باشه که چی رو باور میکنی!" و رفت.
کلاغ هم پشیمان و گرسنه روی درخت ماند و تا صبح گرسنه ماند.
افزودن دیدگاه جدید