بالی یک دایناسور کوچولو بود که با مامان و باباش در جنگل مرداب بزرگ زندگی می کرد.
تعداد زیادی بچه دایناسور در همسایگی خونه بالی زندگی می کردن. اونا هر روز به جنگل می رفتن و با هم بازی می کردن ، بالی با همه اونا دوست بود و با همشون مهربون و صمیمی بود ، با همشون بچه ها ، به جز یکی…
اون یه دونه دایناسوراسمش تایرون بود یا تایرون وحشتناک ، معمولا اونو اینطوری صدا میکردن.
تایرون هم یه بچه دایناسور بود اما اون خیلی بزرگ تر و قوی تر از بقیه بچه دایناسور ها بود بچه ها. اون به تمام معنا یک قلدر و گردن کلفت واقعی بود. در حقیقت تایرون اولین قلدر بزرگ دنیا بود.
تایرون مخصوصا دوست داشت که بالی رو انتخاب کنه و اونو آزار بده. اون به بالی مشت می کوبید و هولش می داد و اذیتش می کرد و همیشه میان وعده یا ساندویچ های بالی رو می دزدید .
بالی سعی می کرد از سر راه تایرون بره کنار و به اون نزدیک نشه، اما به نظر می رسید که اصلا مهم نیست بالی کجا میره و از چه راهی می ره، تایرون همیشه منتظر اون وایمیساد.
هر شب و هرشب بالی به سختی خوابش می برد ، اون تمام شب به فکر این بود که چه جوری از دست تایرون فرار کنه و سر راهش قرار نگیره، بالی خیلی نا امید به نظر می رسید. هم بازی های بالی سعی کردن کمکش کنن.
یه روز تری به بالی گفت:” تو باید با تایرون دوست بشی و یه کاری کنی که اونم جزء دوستات بشه”
بالی گفت :” گفتنش از انجام دادنش آسون تره ، چه جوری میتونی با کسی دوست شی که در تمام طول زندگیت اذیتت کرده و بهت صدمه و آزار رسونده؟”
تری گفت :” تو باید به تایرون یه هدیه بدی و نشون بدی که بهش توجه می کنی و حواست بهش هست”
بالی چند لحظه ای با خودش فکر کرد.چه هدیه ای اون می تونست به تایرون بده؟ بعد یه دفعه یادش افتاد که تایرون همیشه ساندویچ ها و لقمه های غذاش رو به زور ازش میگرفته.
بعد با صدای بلند گفت :” یه هدیه برای تایرون؟ خوب ، حداقل ارزش امتحان کردن رو داره”
عصر همون روز بالی به جنگل رفت تا دنبال تایرون بگرده و اونو پیدا کنه. وقتی که پیداش کرد با مهربانانه ترین و دوستانه ترین صدای ممکن بهش گفت :” بفرمایید ، امروز خیلی هوا گرمه،من فکر میکنم تو هم دلت می خواد که یه بستنی قیفی خوشمزه بخوری”
تایرون برای چند لحظه به بالی خیره شد و نگاهش کرد.بعد یه لبخند زشت و موذیانه ای زد و با بدجنسی گفت :” بستنی برای من ؟ چقدر خوب”
تایرون بستنی قیفی رو گرفت ، بعد اونو سر و ته کرد و محکم روی سر بالی کوبید و لهش کرد. تایرون شروع کرد به بلند بلند خندیدن و مسخره کردن بالی و بعد هم از اونجا دور شد.بالی میتونست صدای خنده های تایرون رو برای مدت زیادی از همه جای جنگل بشنوه.
روز بعد بالی برای دوستش استلا تعریف کرد که روز قبل چه اتفاقی براش افتاده. استلا بهش گفت :” تو خیلی تایرون رو جدی گرفتی،وقتی اون سعی می کنه که تو رو اذیت کنه و بهت آزار برسونه تو هیچ توجهی بهش نشون نده و خونسرد باش، این تنها چیزیه که اون متوجه میشه”
بالی گفت :” خونسرد بودن وقتی که حسابی ترسیدی خیلی سخته و اصلا آسون و راحت نیست، اما من تلاشم رو میکنم و این راه رو هم امتحان می کنم”
بنابراین دفعه بعد که بالی تایرون رو دید ، خونسردی خودش رو حفظ کرد و بی خیال و راحت بود. تایرون همونجورکه بالی داشت باخیال راحت قدم می زد غرشی کرد و با صدای بلند بهش گفت :” سلام مارمولک،ساندویچ من چطوره؟”
بالی هیچ توجهی به تایرون نشون نداد و حتی سعی هم نکرد که فرارکنه ، اون همینطور به قدم زدنش ادامه داد.
تایرون دوباره گفت :” حدس می زنم که مجبور بشم دوباره به خودم کمک کنم” بعد هم در حالی که خنده زشت و موذیانه ای می کرد پاش رو محکم روی دم بالی کوبید
تا زمانی که ساندویچ از دست بالی بیفته پاش رو روی دم بالی نگه داشت.بالی سعی کرد که اصلا گریه نکنه و اشک نریزه ولی اون خیلی دردش گرفته بود بچه ها و دمش آسیب دیده بود.
وقتی دوستای بالی فهمیدن که تایرون چه کار بد و زشتی انجام داده حسابی عصبانی و خشمگین شدن. استگو گفت :” دیگه وقتش رسیده که جلوی تایرون وایسیم و باهاش مبارزه کنیم
تایرون به اندازه کافی برای تو دردسر و مشکل درست کرده ، تو باید مقابلش بایستی و بهش نشون بدی که تو هم یه دایناسور هستی درست مثل اون. تو می تونی تو جنگ و مبارزه با تایرون برنده بشی.
تایرون فقط دهن بزرگی داره ، همین”
بالی هم خیلی عصبانی بود، ” تو درست میگی،شایدمن بتونم با تایرون بجنگم و جلوی قلدری و زورگویی اون رو برای همیشه بگیرم”
استگو گفت :” بسیار خب ، بیا همین حالا راه بیفتیم و این کار رو انجام بدیم”
این طوری شد که چهار تا دوست برای پیدا کردن تایرون به راه افتادن.
وقتی بالی تایرون رو دید رفت جلوش ایستاد و با تایرون وحشتناک رو به رو شد. اون گفت :” دایناسور بی ادب به من گوش کن ،من به اندازه ی کافی قلدری و زورگویی تو رو تحمل کردم ، حالا بیا تا با هم بجنگیم”
تایرون یه نگاه به بالی کرد سپس پوزخندی زد و گفت :” باشه، حالا که تو اینطوری می خوای من حرفی ندارم”
اما اون یه مبارزه و جنگ بسیار کوتاهی بود،بالی کوچولو هیچ شانس و فرصتی در مقابل دشمن بزرگ و گنده ی خودش نداشت.
استگو گفت :” منو ببخش ، این خیلی نظر و پیشنهاد خوبی نبود، تو بهتره که تسلیم بشی و در مقابل تایرون هیچ کاری انجام ندی، اون انقدر قلدره که تو نمی تونی شکستش بدی
بهتره یاد بگیری که باهاش زندگی کنی و با این جریان کنار بیای ، چه دوست داشته باشی چه دوست نداشته باشی”
اما این چیزی نبود که بالی دوست داشته باشه و بخواد قبولش کن ، اون اصلا دلش نمی خواست در مقابل تایرون و زورگویی هاش کوتاه بیاد و تسلیم بشه.اون با خودش فکر کرد :” باید یه راهی برای ادب کردن یه قلدر و زورگو وجود داشته باشه”
بالی میخواست مشکل خودش رو خودش حل کنه به خاطر همین اون تا زمانی که ماه توی آسمون اومد و ستاره ها دور و برش رو گرفتن فکر کرد و فکر کرد.ناگهان اون شروع کرد به لبخند زدن و خندیدن.
اون با خودش گفت :” آره ، همینه” ، بعد هم توی جاش غلتی زد و سریع خوابش برد.
فردا صبح بالی ساندویچش رو برداشت و مثل همیشه به طرف جنگل بزرگ مرداب به راه افتاد. طولی نکشید که به تایرون برخورد کرد.
تایرون غرشی کرد و گفت :” یه ساندویچ دیگه برای من؟ امیدوارم که مثل همیشه خوشمزه باشه”
و همینطور که داشت این حرف رو می زد ساندویچ رو از دست بالی کشید و در اورد و با یه گاز گنده همه ساندویچ رو قورت داد.بالی با تمام سرعتی که می تونست پا گذاشت به فرار.
ناگهان اون صدای فریاد بلند و وحشتناکی رو شنید.
بله بچه ها اون صدای تایرون بود که مرتب جیغ می کشید و فریاد می زد و کمک می خواست.شعله های بزرگ آتیش بود که از دهن تایرون بیرون میومد.اون مرتب می گفت سوختم سوختم به دادم برسین.
بالی با خنده گفت :” چی شده؟!! این فقط یه ساندویچ بود، من نمی دونستم تو انقدر حساسی ، من اتفاقا ساندویچ فلفل قرمز خیلی تند و به مقدار خیلی زیاد رو دوست دارم، چقدر بد که تو دوست نداری”
بالی اینو گفت و بعد چرخید و به راه افتاد و تایرون رو که از شدت سوزش و درد داشت داد و فریاد می کرد پشت سرش جا گذاشت.
از اون روز به بعد تایرون تا جایی که می تونست دور از بالی وای میساد و ازش دور می شد. بالی هر روز با دوستاش به دریاچه وسط جنگل می رفتن و با شادی و خوشحالی بازی می کردن و دیگه بالی هیچ مشکلی برای خواب شبش نداشت.
افزودن دیدگاه جدید