یکی بود یکی نبود.
در یک بعد از ظهر خنک و زیبای پاییزی، آرش و خواهر کوچولویش کم کم از دوستان شان خداحافظی کردند و رفتند به سمت خانه.
بهارک دست داداش را محکم گرفته بود و دوست داشت خیلی زود به خانه برسد. آرش فهمید که بهارک نگران است.
با مهربانی گفت : « چی شده خواهر کوچولو ؟ چرا نگرانی ؟ »
بهارک کوچولو تازه یاد گرفته بود حرف بزند، آرش با لحنی شیرین گفت : « یعنی انگار از چیزی می ترسی ؟ یا فکر می کنی قراره چیزی بشه ؟ »
بهارک کمی فکر کرد. بعد شانه هایش را بالا انداخت و دست آرش را محکم تر گرفت و گفت : « آخه همه جا داره تاریک می شه. من از شب می ترسم. نکنه راه خونمون رو گم کنیم ... »
آرش گفت : « نگران نباش ، من راه خانه رو خوب بلدم. » بعد بهارک را بغل کرد و به راهش ادامه داد.
آرش و بهارک رسیدند خانه. دیگر غروب شده بود و مادر میز شام را چیده بود. بعد از شام آرش و بهارک مثل همیشه به اتاق شان رفتند تا بخوابند.
وقتی روی تخت های شان دراز کشیدند ، آرش دید خواهرش هنوز نگران است.
برای همین کنارش نشست ، ملافه بهارک را رویش کشید و به او گفت : «هنوز که داری فکر می کنی. نمی خوای بگی چی شده؟»
بهارک با ناراحتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت : «هیچی نیست. شبت بخیر.» این را گفت و ملافه ای را روی سرش کشید. آرش هم بلند شد و رفت سر جایش خوابید.
اما کمی که از شب گذشته بود با صدای بهارک از خواب بیدار شد. بهارک ملافه اش را دستش گرفته بود و بالای سر آرش ایستاده بود.
با صدای آرام گفت : «داداشی، من می تونم پیش تو بخوابم؟ آخه ... آخه. ... خیلی می ترسم.»
آرش تعجب کرد. چشم هایش را مالید و گفت : «باشه، بیا. ولی آخه از چی می ترسی؟»
بهارک کنار آرش خوابید و همین طور که خودش را زیر ملافه پنهان می کرد، گفت: «آخه شب ها از همه جا صدا میاد. بعد یه چیزی می خوره به در اتاقمون. وقتی هوا تاریک می شه همه چی تکون می خوره. من از همین ها می ترسم.»
آرش خندید و گفت: «من هم وقتی کوچولو بودم مثل تو شب ها از سر و صدا می ترسیدم. اما یک شب مامان و بابا به من گفتند که شب ها چرا ما بچه ها از سر و صدا می ترسیم.
حالا بلند شو تا آروم و بی سر و صدا از اتاق بریم بیرون. می خوام تو خونه یه چیزی بهت نشون بدم.»
آرش دست بهارک را گرفت و با هم آرام از اتاق شان بیرون رفتند.
همین طور که در خانه راه می رفتند آرش به بهارک گفت: «شب ها یه صداهایی می شنوی که شاید توی روز نشه اون ها رو شنید.
چون روز همه بیدارند و یک عالمه صداهای بلند تر وجود داره که برامون آشناست، اما شب ها که همه چیز این قدر ساکته وقتی باد از لای پنجره میاد تو ، در و پنجره اتاق تکان می خورن و صدا می دن.
بعضی وقت ها هم صدای تیک تاک ساعت روی دیوار رو می شنویم. حتی صدای یخچال هم شب ها به نظرمون ترسناک میاد.»
بهارک و آرش در تمام خانه چرخید و آرش به بهارک نشان داد که هیچ چیز ترسناکی در خانه نیست.
بعد برگشتند به اتاق شان و از پنجره به بیرون نگاه کردند.
بهارک نفس عمیقی کشید و چون خیالش راحت شده بود ، با خوشحالی رو کرد به آرش و گفت: «تو خیلی داداش خوبی هستی. با این چیزهایی که گفتی من فهمیدم که شب اصلا ترس نداره و دیگه از هیچی نمی ترسم.»
آن شب بهارک خیلی سریع خوابش برد. آرش از اینکه توانسته بود به خواهر کوچولویش کمک کند، خیلی خوشحال بود. او هم چشم هایش را بست و آرام خوابید.
افزودن دیدگاه جدید