داستان کودکانه نرم نرمو و نیوشا - قسمت چهارم

نیوشا امروز از مهدکودک برگشته

خسته و بهم ریخته ست

از در خونه که میاد تو

نه کیف و کتاب هاش دستش هست 

و نه خبری از نرم نرمو داره

مستقیم میره تو اتاق ش

تا روی تخت ش دراز بکشه

 

اما نرم نرمو کجاست؟

 

نزدیک ظهر، وقتی مامان رفته بود مهد کودک 

نیوشا انقدر تو خودش بود که هم کیف ش و هم نرم نرمو رو بر نداشته بود

سریع از مهدکودک اومد بیرون

 

مربی مهدکودک همه وسایلش رو به مامان ش داد

و چند دقیقه ای هم با او صحبت کرد

 

تو راه برگشت نرم نرمو همش بغل مامان نیوشا بود

 

وقتی رسیدن خونه 

مامان، نرم نرمو رو گذاشت روی مبل، کنار لباس هاش

و رفت تو آشپزخونه

 

انگار نرم نرمو هم مثل نیوشا

هم خسته بود

هم ناراحت

 

عصر که شد

مامان، نرم نرمو رو برداشت

و رفت پیش نیوشا

 

همونجوری که نیوشا داشت نقاشی می کشید

مامان کنارش نشست و گفت:

من وقتی بچه بودم خیلی نقاشی می کشیدم

با مداد رنگی، مداد شمعی، آب رنگ روی کاغذ یا حتی گچ روی دیوار

 

خیلی مداد رنگی هام رو دوست داشتم

ولی هر موقع که نقاشی می کشیدم، ناراحت می شدم که قد مدادهام کوتاه می شدند

ولی وقتی یه مداد رنگی م تمام میشد از یه رنگ دیگه استفاده می کردم

هر موقع هم تمام مداد رنگی هام انقدر کوچیک می شدند که نمتونستم باهاشون نقاشی بکشم

مامان بزرگ برام یه بسته مداد رنگی جدید می خرید

 

من مداد رنگی های جدیدم رو باز مثل تمام مداد رنگی های قدیمیم دوست داشتم

حتی با اینکه میدونستم این ها هم یه روزی تمام میشن و مداد های جدیدی جاشون رو می گیرن

 

مداد رنگی ها استفاده میشن

کوچیک می شن

تمام می شن

بازم میتونی از مداد های دیگه ت استفاده کنی

یا حتی مداد رنگی های نو و بهتری بخری

 

اما شاید نتونی جای دوستانت رو با هرچیزی در دنیا همونجوری که بوده پر کنی

 

شاید دقیق ندونی چند تا مداد رنگی داشتی؟ میدونی؟

اما خوب شیدا رو هنوز یادته؟ شیدا رو بیشتر دوست داری یا مداد رنگی هایی که یادت نمیان چند تا بودن؟

 

(( شیدا دوست نیوشا تو مهدکودک بود

پدرش تو شرکت بیمه کار می کرد

بخاطر ماموریت پدرش مجبور شدند برن همدان

نیوشا از رفتن شیدا خیلی ناراحت شد تا حدی که چندین روز دوست نداشت بره مهدکودک ))

 

حالا بریم ببینیم امروز تو مهدکودک چه اتفاقاتی افتاده

 

بعد از رفتن شیدا از مهدکودک

نیوشا با شارمین دوست میشه

 

شارمین، دختری با موهای روشن و فرفری

چشم های درشت و بامزه

هم قد بقیه بچه های مهدکودک اما خیلی پر جنب و جوش تر و فعال تر از خیلی هاشون

با پوست سفید، جوری که دست میزدی به صورتش سریع قرمز میشه و جاش می موند

 

نیوشا و شارمین امروز در مهدکودک داشتند روی یه میز دو نفره با هم نقاشی می کشیدند

میز پر بود از مدادهای رنگی

آشغال مداد های تراش شده و پاک کن های استفاده شده

نرم نرمو رو هم گذاشته بودند روی میز بین این همه شلوغی

 

مداد رنگی های شارمین کامل نبودند

رنگ قرمز، آبی و قهوه ای رو نداشت

بخاطر همین هر موقع می خواست نقاشی با این رنگ ها بکشه

از مداد رنگی های نیوشا استفاده می کرد

 

نقاشی کشیدن نیوشا و شارمین تمام شد 

وقتی داشتند مداد رنگی هاشون رو جمع می کردند

نیوشا دید که چند تا از مداد رنگی هاش با مداد رنگی های شارمین عوض شده

انگار شارمین هم بی دلیل نمی خواست مداد رنگی های نیوشا رو پس بده

نیوشا انقدر ناراحت شد که زد زیر گریه و بعدش هم با شارمین دعوای حسابی کرد

تا شاید بتونه مداد رنگی هاش رو پس بگیره

 

نیوشا وقتی داشت گریه می کرد

میدونست مداد رنگی هاش رو دوست داره

میدونست شارمین رو هم خیلی دوست داره

اما نمی دونست چه جوری باید به شارمین بگه تا مداد رنگی هاش رو بهش بده

 

احساس عجیبی رو تجربه می کرد

 

احساس ناراحتی از اینکه مداد رنگی هاش رو شاید دیگه نداشته باشه

احساس ترس از اینکه شاید شارمین رو هم از دست بده و دیگه باهاش دوست نباشه

احساس غم از اینکه مربی های مهدکودک دارن دعواشون رو می بینند و شاید مثل قبل نیوشا رو دوست نداشته باشند

احساس خجالت از اینکه داره گریه می کنه و بقیه دوستانش دارند نگاهش می کنند

احساس ضعف از اینکه نمی تونه منظورش رو به شارمین برسونه

احساس می کرد یه پرنده کوچک تو دلش داره بالا و پایین می پره

 

البته این ها احساساتی هستند که نیوشا می شناختشون

 

یک عالمه احساس دیگری رو تجربه می کرد

احساساتی که ظاهری مثل بقیه احساساتش نداشتند

صورت نداشتند

چشم و ابرو، بینی و دهن نداشتند

اصلا اسم نداشتند

بخاطر همین نیوشا هیچ کدومشون رو تابحال ندیده بود یا بهشون توجه نکرده بود بخاطر همین نمیشناختتشون

 

این حجم از احساسات مختلف آشنا و غریبه انقدر نیوشا رو اذیت می کرد 

که نیوشا نمی دونست باید چی کار کنه

انگار هرچیزی که اول از همه به ذهنش می رسید رو میخواست انجام بده

بخاطر همین وقتی شارمین اومد سمت نیوشا

اون سعی کرد شارمین رو از خودش دور کنه

بخاطر همین ناخن دستش کشیده شد روی صورت شارمین

و زیر چشم شارمین خراشیده شد

 

انقدر اون روز به نیوشا و شارمین سخت گذشت که دیگه دوست ندارند اون لحظات رو تجربه کنند

شاید تا اینجای داستان هم شما ناراحت شده باشید که دو تا دوست سر چه مسائلی با هم دعوا می کنند

منم دوست ندارم بیشتر از این براتون از اتفاقات ناراحت کننده امروز مهدکودک صحبت کنم

 

مامان نیوشا امروز عصر با صحبت هاش سعی کرد بهش یاد بده

دوستی های تمام نشدنی ما خیلی با ارزش تر از مداد رنگی های تمام شدنی هستند

ما دوست هامون رو یادمون میمونه اما مداد رنگی هامون رو نه

هر روز که می گذره مدت دوستی ها بلندتر میشه و قد مداد رنگی ها کوتاه تر

 

نرم نرمو از صحبت های مامان خیلی خوشحال بود

اما هنور احساس می کرد نیوشا درسی که باید بگیره رو کامل متوجه نشده

بخاطر همین به فکرش رسید امشب هم بره تو خواب نیوشا و باهاش صحبت کنه

 

خب بچه های عزیزی که این داستان رو گوش کردین، چند تا سوال ازتون دارم

  • اگر جای نیوشا بودین و دوست مهربونتون مداد رنگی هاتون رو برداشته بود چه کار می کردین؟
  • اگر جای شارمین بودین و متوجه می شدین مداد رنگی های نیوشا رو اشتباه برداشتین چه می کردین؟
  • اگر جای مامان نیوشا بودین چه کار می کردین؟
  • اگر جای نرم نرمو بودین امشب تو خواب نیوشا چی بهش می گفتین؟

 

جواب هاتون رو در قالب یک داستان کوتاه برای ما بفرستین تا به اسم خودتون تو سایت منتشر کنیم.

.
این داستان خیلی بینظیر بود بقیش هست اگر بقیش هست بفرستید چون خیلی خوب بود
ناشناس
.
داستان خیلی خوب نوشته شده، ممنونم از نویسنده، من با دخترم موقع خواندن داستان همش گریه کردم چقدر خوب فضا سازی کرده بود، دختر من تصمیم گرفته همه وسایلش رو بده به دوستانش داستانتون خیلی تاثیرگذار بود
مقدم
.
بقیه شو بگین خواهشا
منصوره
.
خیلی خوب بود.پس قسمت پنجم کجاست
۱۹
نمایش بازخورد های بیشتر

افزودن دیدگاه جدید

کاربر گرامی شماره تماس، ایمیل شما به هیچ عنوان روی وب سایت رادیوکودک نمایش داده نخواهد شد. اگر می خواهید نام شما نیز بصورت عمومی نمایش داده نشود از عبارت "ناشناس" استفاده نمائید. برای مشاهده بازخوردهای بیشتر در این قسمت کلیک کنید.