زینب سنچولی

توضیحات بیشترتوضیحات کمتر
عدسک
روزی روزگاری پیرزن و پیرمردی در ده دورافتاده‌ای زندگی می‌کردند و بچه نداشتند. آن‌ها آرزو داشتند خدا به آن‌ها بچه‌ای بدهد. یک روز پیرزن داشت عدس می‌پخت که یک‌دفعه عدسی از توی دیگ پرید بیرون. پیرزن خوب نگاه کرد و دید پسری قد یک عدس دارد کنار دیگ ورجه...