نسرین وکیلی، پدرام مهین‌پور

توضیحات بیشترتوضیحات کمتر
یک-داستان-محشر
وقتی جوزف خیلی کوچک بود،‌ پدربزرگش روانداز محشری برای او دوخت. روز به روز جوزف بزرگتر می شد و رو اندازش کوچک تر و کهنه تر می شد، ‌تا این که یک روز مادر گفت: جوزف دیگر وقتش رسیده است که بیندازیم اش دور. ژزف گفت: "پدربزرگ یک کاری اش می کند" پدر بزرگ...