یک روز یک موش گرسنه که دنبال غذا میگشت یک فندق در بسته پیدا کرد.
هرچقدر سعی کرد با دندونش فندوقو باز کنه نتونست. پوسته ی فنذق خیلی سفت و سخت بود و دندان های کوچیک موش نمیتونست اون رو بشکنه.
موش رو به آسمون کرد و گفت: "خدای مهربون! چرا به من دندونای به این کوچیکی دادی؟ من نمیتونم باهاش فندوقو بشکنم. الان من غذا دارم ولی نمیتونم بخورمش."
خدا از توی آسمون بهش جواب داد: "برو توی جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو ببین. دنددون هر حیوونی که دوست داشتی رو انتخاب کن تا من همون دندون رو بهت بدم."
موش رفت به جنگل و دندون همه ی حیوون ها رو نگاه کرد. دندون هیچ کدوم رو دوست نداشت.
تا اینکه به فیل رسید و دندون های بزرگش رو دید که از دهنش بیرون بودن. به ندون های فیل میگن عاج.
رو کرد به آسمون و گفت: "خدا جون من دوندون هایی مثل دندون فیل میخوام."پ
اما فیل بهش گفت: "نه نه! اینکارو نکن. درسته که دندون های من خیلی بزرگه. ولی عوضش اصلا به درد غذا خوردن نمیخوره چون بیرون دهنمه. اما دندون های تو با اینکه کوچیکن به درد غدا خوردن میخورن.
تازه دندون های من انقد بزرگ و سنگینه که از اینور اونور بردنسون خسته میشم. تو به این کوچولویی چجوری میخوای با این دندون ها راه بری؟"
موش یکم فکر کرد و بعد گفت: "راست میگی. دندون های من به درد خودم میخوره و دندون های تو به درد خودت میخوره. بهتره که من دندونای خودمو داشته باشم و ازشون مراقبت کنم و باهاشون فندوق نشکنم."
افزودن دیدگاه جدید