پیغام خطا

  • Notice: Undefined index: und در mass_schema_preprocess_page()‎ (خط ۵۵ از ‎/home/admin/domains/radiokodak.com/public_html/sites/all/modules/mass_schema/mass_schema.module).
  • Warning: Invalid argument supplied for foreach()‎ در mass_schema_preprocess_page()‎ (خط ۵۵ از ‎/home/admin/domains/radiokodak.com/public_html/sites/all/modules/mass_schema/mass_schema.module).

قصه های نم نم - قسمت دوم

قصه-کودکانه-قصه-های-نم-نم

نم اول: سوراخ فراری

یک سوزن بود که یک سوراخ داشت. یک روز نخه آمد بره تو سوراخه، سوراخه خودش را کشید کنار. نخه دوباره نشانه گرفت و دوید به سمت سوراخه. اما سوراخه باز هم فرار کرد. نخه رفت موهایش را خیس کرد، تیز کرد، نشانه گرفت و رفت به سمت سوراخه. اما باز هم سوراخه فرار کرد. سوراخ فراری هِر و هِر به نخه می خندید. نخه چشم هایش ضعیف بود. رفت عینک خرید. عینک را زد به چشمش. سوراخ فراری را پیدا کرد. رفت عقب آمد جلو و شیرجه زد توی سوراخه. سوراخه این دفعه نتوانست فرار کند. گیر افتاد و نخه هم هیچ وقت از توی سوراخه در نیامد.

نم دوم: روح سیب

یک سیبه بود که چشم هایش تاریک بود، خوب نمی دید. سیبه آمد از این شاخه برود روی آن شاخه، چشم هایش خوب ندید. افتاد زمین و مُرد. روحش رفت آسمان. روح سیب با غصه می رفت بالا و می گفت: حیف شد. زود مُردم! عید را ندیدم. دلم می خواست تو سفره ی هفت سین بشینم. ولی مُردم، رفتم توی آسمان!

آن بالا هم مثل این پایین عید بود. پری ها سفره ی هفت سین انداخته بودند. شش تا سین داشتند، یکی نداشتند. همه چیز داشتند، سیب نداشتند. روح سیب را که دیدند، خوش حال شدند. آن را گذاشتند وسط سفره ی هفت سین.

عید شد. فرشته ی خدا آمد. به همه شان عیدی داد. به سیب هم عیدی داد. عیدی سیب یک عینک بود، عینک پر ز دو پر و پر نشست روی چشم های سیب! چشم های سیب روشن شد.

نم سوم: ببعی چی می خواست؟

ببعی آمد آب بخورد، دید تشنه اش نیست. آمد برگ بخورد، دید گرسنه اش نیست. چشمش را بست تا بخوابد، دید خوابش نمی آید. ببعی گفت: من که آب نمی خوام. برگ نمی خوام، خواب هم که نمی خوام. پس چی می خوام؟

ماهی، از توی آب، صدای ببعی را شنید. سرش را بیرون آورد و او را دید. خندید. به ببعی آب پاشید و گفت: بازی می خوای؟ ببعی خوش حال شد. پرید تو رودخانه و گفت: چقدر من آب بازی می خوام!

نم چهارم: یک کم زودتر

الاغ جان می خواست به مهمانی برود. با خودش گفت: مهمانی الآن شلوغ است. یک کم دیگر می روم. یک کم گذشت. الاغ جان به ساعت نگاه کرد و گفت: مهمانی هنوز هم شلوغ است. یک کم دیگر می روم. یک کم دیگر گذشت. الاغ جان به ساعت نگاه کرد و گفت: الآن دیگر مهمانی خلوت شده است.حالا می روم.

الاغ جان راه افتاد. اما وقتی به مهمانی رسید، همه رفته بودند. یعنی خوردنی ها هم تمام شده بود. الاغ جان به خودش گفت: یک کم دیر رسیدم. باید یک کم زودتر می رسیدم!

نمایش بازخورد های بیشتر

افزودن دیدگاه جدید

کاربر گرامی شماره تماس، ایمیل شما به هیچ عنوان روی وب سایت رادیوکودک نمایش داده نخواهد شد. اگر می خواهید نام شما نیز بصورت عمومی نمایش داده نشود از عبارت "ناشناس" استفاده نمائید. برای مشاهده بازخوردهای بیشتر در این قسمت کلیک کنید.