داستان کوتاه کودکانه از شجاعت، اعتماد به نفس، پشتکار و دوستی - قسمت اول

    در این مطلب می توانید لیست داستان ها و قصه های کوتاه و بلند را مشاهده کنید. اما اگر به دنبال قصه و کتاب کودک هستید می توانید به صفحات قصه کودکانه صوتی و دسته بندی کتاب های کودک براساس سن و سلیقه کودک خود رجوع کنید.

    با توجه به بازخورد روزهای اخیر خانواده ها، تیم محتوایی رادیو کودک بیش از ۲۰۰ داستان کودکانه از اقصی نقاط جهان را بازنویسی کرده، شما می توانید لیست این داستان های کودکانه را از صفحه ۲۰۰ خلاصه داستان کوتاه کودکانه دنبال کنید.

    داستان اول: علی کوچولو و شجاعت در گفتن اشتباه


    در تعطیلات آخر هفته علی کوچولو همراه خواهرش سارا و پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد.

    مادربزرگ علی یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه.

    علی کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش خیلی دوسش داشت، اردک بیچاره مرد.

    علی کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک رو برداشت و برد یه جایی پشت باغچه قایم کرد.

    وقتی رویش رو برگردوند تا بره به ادامه بازیش برسه دید که خواهرش سارا تمام مدت داشته نگاهش میکرده، اما هیچی به علی نگفت و رفت.

    فردا ظهر مادربزرگ از سارا خواست تا توی آماده کردن سفره ی نهار بهش کمک کنه، سارا نگاهی به علی کرد و گفت مادربزرگ علی به من گفت که از امروز تصمیم گرفته تو کارهای خونه به شما کمک کنه. بعد هم زیرلب به علی گفت: جریان اردک رو یادته.

    علی کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار رو با کمک مادربزرگش فراهم کرد.

    عصر همون روز پدربزرگ به علی و سارا گفت که میخواهد اونها رو به نزدیک دریاچه ببره تا باهم ماهیگیری کنن. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک سارا حساب کرده است.

    سارا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش چون علی قراره بمونه و بهت کمک کنه.

    علی کوچولو در همه ی کارها به مادربزرگش کمک میکرد و هم کارهای خودش و هم کارهای سارا رو انجام میداد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت رو به مادربزرگش بگه.

    اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی اونو بغل کرد و گفت:

    علی عزیزم من اون روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمدا اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت. اما منتظر بودم زودتر از این بیای و حقیقت رو به من بگی.

    نباید اجازه میدادی خواهرت بخاطر یک اشتباه به تو زور بگه و از تو سوء استفاده بکنه.

    باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگه تکرارشون نکنی.

    اما این رو بدون پیش هرکسی و هرجایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از اون اعتراف تو به ضرر خودت استفاده می کنند.

     

     

    داستان دوم: پویا و عدم اعتماد به نفس بخاطر لکه های سفید روی پوستش


    پویا کوچولو بعضی روزها با مادرش به پارک میرفت، اون خیلی پارک رو دوست داشت ولی هیچوقت توی پارک از کنار مادرش تکون نمیخورد و با بچه ها بازی نمی کرد.

    پویا روی دستش یه لکه ی سفیدرنگ داشت و خیال میکرد بچه ها با دیدن دستش بهش میخندن و مسخره ش میکنن. بخاطر همین دوست نداشت با بچه ها بازی کند.

    تا اینکه یک روز به مادرش گفت که دیگه دلش نمیخواد به پارک بیاد. مادرش ازش پرسید: ولی چرا پویا جان؟ تو که پارک رو خیلی  دوست داشتی. پویا گفت : میترسم بچه ها دست منو ببینن و بخاطر لکه ی روی دستم من رو مسخره کنن.

    مامان پویا بهش گفت: ولی تو که تا حالا با بچه ها بازی نکردی که ببینی مسخره ات میکنن یا نه؟ بعد هم بغلش کرد و گفت فردا باهم میریم با بچه ها بازی می کنیم نت ببینی که مسخره ات نمی کنن و اونا هم دوست دارن با تو بازی کنن.

    فردای آن روز دوتایی به پارک رفتن و مامان پویا رفت پیش بچه ها و بهشون سلام کرد و گفت: بچه ها پسر من پویا میخواد با شما دوست بشه و باهاتون بازی کنه.

    یکی از بچه ها جلو اومد و گفت: سلام. اسم من آرشه. ما تو رو می دیدیم که با مامانت به پارک میای. ولی پیش ما نمیومدی. حالا بیا بریم با بقیه بچه ها آشنا بشیم.

    پویا به مامانش نگاه کرد و بعد همراه آرش رفت.

    بعد از مدتی که مامانش رفت دنبالش دید که پویا با خوشحالی به طرفش دوید و بعد از بغل کردن مادرش بهش گفت که امروز خیلی بهش خوش گذشته و بچه ها اصلا اونو مسخره نکردند. اون خوشحال بود که دوستای خوب و جدیدی پیدا کرده و با اونا بهش خوش میگذرد.

    • محیط زندگی، کشور، محله
    • رنگ پوست
    • لهجه، گویش
    • پدر و مادر، خواهر و برادر، فامیل ها
    • زیبایی صورت و ظاهر
    • بیماری
    • نقص عضو
    • و ...

    همگی از طرف خدای بزرگ به انسان ها داده شده اند و هیچ انسان ها اختیاری در انتخاب آن ها نداشته اند، لکه روی دست پویا هم نقص عضوی هست که پویا آن را انتخاب نکرده است.

     

     

    داستان سوم: پشتکار بهتر از استعدادی است که به آن مغرور می شویم


    در زمان قدیم دهکده ای بود که بیشترین محصول گندم را داشت. روزی آفت وحشتناکی به گندم های این دهکده زد. معلم تنها مدرسه آن دهکده شاگردانش را صدا زد و به آنها گفت من دوستی دارم که در دهکده ای دیگر زندگی میکند. او راه از بین بردن این آفت را بلد است. باید یکی از شما را به همراه نمونه گندم آفت خورده پیش او بفرستم تا راه نجات از این مشکل را بیابد و ساختن سم آفت کش را به شما یاد بدهد. حالا چه کسی داوطلب انجام دادن این کار است؟

    زرنگ ترین شاگرد کلاس گفت که من انقدر باهوشم که میتوانم سریع روش ساختن سم را یاد بگیرم و برگردم. من میروم.

    معلم قبول کرد اما گفت من یکی از شاگردان معمولی کلاس را نیز همراه تو میفرستم تا تنها نباشی. مراقب او باش.

    آنها فردا صبح به سمت دهکده ی دیگر حرکت کردند و بعد از چند هفته برگشتند.

    همه منظر بودند تا داستان را بشنوند و نحوه ی ساختن سم را یاد بگیرند. شاگرد زرنگ گفت که از ترکیب چند ماده ی ساده میتوانیم سم را بسازیم و آفت را ازبین ببریم و سپس چند ماده را باهم مخلوط کرده و روی مزارع پاشید. اما نه تنها آفت ها از بین نرفتند بلکه بیشتر شدند.

    این بار معلم شاگرد معمولی را صدا زد و خواست که هرچه به یاد دارد را بگوید. او کامل و دقیق مرحله به مرحله از تمیز بودن ظرف سم و اندازه ی دقیق مواد تا زمان آب ندادن به مزرعه را برایشان شرح داد.

    اینبار سم را ساختند و روی مزرعه ها پاشیدند, بعد از مدتی آفت گندم ها از بین رفت.

    همه با تعجب از معلم سوال کردند که چطور ممکن است که روش شاگرد زرنگ عمل نکرده باشد اما شاگرد معمولی توانسته باشد روش درست را یاد بگیرد؟ معلم گفت شاگرد زرنگ به هوش خودش مغرور شده بود و به آموزش دوست من زیاد دقت نکرده بوده است، چون فکر میکرده که با هوش زیاد خود میتواند از پسش بربیاید. اما شاگرد معمولی با دقت کافی و پشتکار زیاد توانست بخوبی سم آفت کش را یاد بگیرد.

    داستان چهارم: داستان دوستی کرگدن و دم جنبانک


    کرگدن جوانی در جنگل به تنهایی زندگی میکرد.

    روزی پرنده ای به نام دم جنبانک که داشت در آن حوالی پرواز میکرد کرگردن را دید و ازش پرسید: چرا تنهایی؟

    کرگدن جواب داد: خب کرگدن ها همیشه تنها هستند.

    دم جنبانک گفت: یعنی تو هیچ دوستی نداری؟

    کرگدن که تابحال این کلمه رو نشنیده بود، پرسید: دوست یعنی چی؟

    دم جنبانک گفت: دوست یعنی کسی که همیشه همراه تو باشد، تو رو دوست داشته باشد و بهت کمک کنه.

    کرگدن گفت: ولی من که کمک لازم ندارم.

    دم جنبانک گفت: بهرحال حتما کمکی هست که تو لازم داشته باشی، مثلاً شاید پشت تو بخارد، چونکه لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. اگر کسی به تو کمک کند که حشره های پشتت را برداری میتواند دوست تو باشد.

    کرگدن گفت: اما کسی دوست ندارد با من دوست بشود، چون من زشتم و تازه پوستم هم کلفت است.

    دم جنبانک گفت: اما کرگدن جان، دوست داشتن چیزی است که به قلب مربوط است نه به پوست و ظاهر.

    کرگدن گفت: قلب دیگر چیست؟ من که قلب ندارم. من فقط پوست دارم و شاخ.

    دم جنبانک گفت: ولی این امکان ندارد، همه قلب دارند.

    کرگدن گفت: یعنی قلب من کجاست؟ چرا آن را نمیبینم؟

    دم جنبانک گفت: چون از قلبت استفاده نمی کنی ؛ ولی مطمئن باش که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری. چون به جای این که من را بترسانی یا لگدم کنی، یا حتی مرا  بخوری، داری با من حرف می زنی… این یعنی تو میتوانی بقیه را دوست داشته باشی یا حتی عاشق شوی. حالا بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار…

    کرگدن داشت دنبال جواب مناسبی می گشت، در همین حین دم جنبانک داشت حشره های روی پوست کلفت او را دانه دانه برمیداشت. کرگدن احساس خوبی داشت ولی نمیدانست چرا؟

    کرگدن پرسید: آیا این که من  از اینکه تو حشره های مزاحم را از روی پوستم برداری خوشم می آید و دوست دارم تو روی پشتم بمانی، دوست داشتن است؟

    دم جنبانک گفت: نه. من دارم به تو کمک می کنم و تو احساس خوبی داری چون نیازت را برآورده کرده ام. اسم این نیاز است.  دوست داشتن از این زیباتر و  مهمتر است.

    کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید.

    روزهای زیادی گذشت و هرروز دم جنبانک می آمد و پشت کرگدن می نشست و حشره های کوچک را از روی پوست کلفتش بر می‌داشت، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.

    کرگدن یک روز به او گفت : من حس می کنم از تماشا کردن تو احساس خوبی دارم و دلم میخواهد همیشه ببینمت.

    دم جنبانک جلوی او پرواز میکرد و کرگدن تماشا میکرد و سیر نمیشد. احساس میکرد دارد زیباترین صحنه ی دنیا را میبیند و او خیلی خوشبخت است که میتواند دم جنبانک را ببیند. ناگهان احساس کرد که چیز نازکی از چشمش پایین افتاد.

    او با تعجب به دم جنبانک گفت: دم جنبانک عزیزم فکر کنم من قلب نازکم را دیدم که از چشمم پایین افتاد. حالا باید چه کار کنم؟ دم جنبانک اشک های او را دید و گفت نگران نباش، تو کلی از این قلب ها داری.

    کرگدن گفت: اینکه من دلم میخواهد مدام تو را ببینم و وقتی نگاهت میکنم قلبم از چشمم می افتد یعنی چه؟

    دم جنبانک جلوی چشم های او چرخید و گفت: یعنی کرگدن ها هم عاشق میشوند.

    کرگدن پیش خودش فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، شاید یک روز قلبش تمام بشود. اما با اینحال لبخند زد و به خودش گفت:

    من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد …!

    داستان پنجم: زندگی دو کبوتر در کنار یکدیگر


    در گوشه ی یک مزرعه دو کبوتر بودند که با شادی با یکدیگر زندگی می کردند. آنها یکدیگر را خیلی دوست داشتند و زندگی در آن مزرعه واقعا برایشان زیبا بود. مدتی گذشت و فصل بهار رسید، آن سال بهار باران زیادی بارید و لانه ی کبوترها مرطوب شده بود.

    کبوتر ماده به همسرش گفت که کاش به لانه ی دیگری برای زندگی برویم، اینجا دیگر خیلی مناسب نیست. اما همسرش گفت که ساختن لانه ای به این قشنگی و بزرگی کار آسانی نیست و بهتر است که همانجا بمانند. چون با رسیدن تابستان هوا گرمتر و بهتر میشود.

    با رسیدن تابستان لانه ی آنها خشک شد و دوباره با خوبی و خوشی به زندگی خود ادامه دادند. هرروز هرچقدر که میخواستند گندم و برنج میخوردند و مقداری هم برای زمستان در لانه شان انبار میکردند تا اینکه انبارشان کاملا پر شد و برای استفاده در فصل سرما آماده بود.

    تابستان تمام شد و دانه و غذا کمتر شده بود، بنابراین کبوتر ماده در لانه میماند و کبوتر نر به مسافت های طولانی تری برای پیدا کردن دانه میرفت.

    وقتی که بارش باران شروع شد آنها تصمیم گرفتند برای خوردن دانه از انبار آذوقه شان استفاده کنند، اما وقتی به سراغ انبار رفتند دیدند که انگار مقدار دانه ها کم شده و قسمتی از انبار خالی است.

    کبوتر نر خیلی عصبانی شد و به همسرش گفت: تو چرا انقدر شکمو هستی، این دانه ها برای فصل سرما بودند اما وقت هایی که من نبودم تو نصف آنها را خورده ای. حالا در این باران و برف چطور غذا پیدا کنیم؟

    کبوتر ماده با تعجب و ناراحتی گفت: ولی من اصلا به دانه های انبار نوک هم نزدم. نمیدانم چرا انبار خالی شده. شاید موش ها مقداری از آن را خورده اند یا کبوترهای دیگر از انبار ما دزدی کرده اند. با اینحال بیا فعلا از دانه های مانده استفاده کنیم و قضاوت عجولانه نکنیم. با صبر همه چیز مشخص میشود.

    اما کبوتر نر خیلی عصبانی بود. او گفت: من مطمئنم که تنها کسی که به انبار ما دستبرد زده خود تو هستی.و نمیخواهم چیز دیگری بشنوم. 

    کبوتر ماده با ناراحتی گفت: کاش انقدر زود درمورد من قضاوت نمیکردی تا روزی پشیمان نشوی. کبوتر ماده برای پنهان کردن کردن ناراحتی ش و دوری از دعوای با همسرش پر کشید و از لانه خارج شد.

    کبوتر نر به زندگی اش تنهایی ادامه می داد. تا اینکه هوا دوباره بارانی شد، کبوتر نر به سراغ انبار رفت و با کمال تعجب دید که انبار دوباره پر شده! کمی فکر کرد و سپس متوجه واقعیت شد. در هوای بارانی لانه ی مرطوب و خیس باعث باد کردن و حجیم تر شدن دانه ها میشد و انبار پر میشد، اما وقتی هوا گرم و خشک میشد دانه ها به اندازه اولیه خود برمیگشتند و انبار خالی بنظر می آمد.

    کبوتر نر از اینکه فهمید قضاوتش کاملا عجولانه و اشتباه بوده بسیار ناراحت شد و از رفتن همسرش ناراحت بود اما دیگر خیلی دیر شده بود و او تنها و غمگین به زندگی اش ادامه داد.

    همه حیوانات جنگل برای حل مشکلاتشان از جغد دانا کمک می گرفتند، کبوتر نر هم به پیش او رفت تا برای بازگشت همسرش کمک بگیرد.

    جغد دانا به کبوتر نر گفت: تو مسئول زندگی همسرت هستی و او هم مسئول زندگی توست.

    همسرت در لانه خراب و نمناک تو در زمستان با تو همراهی کرده است.

    نباید با کوچک ترین اشتباهی با او دعوا کنی و این همه همراهی او را نادیده بگیری.

    حتی اگر همسر تو نیز آن دانه ها را خورده بود تو نباید انقدر تند با او صحبت می کردی.

    خانه جدید و انبار بزرگتری بساز و زندگی را مهیا کن بیا تا من بهت برای پیدا کردن همسرت کمک کنم.

    کبوتر نر روزها و شب ها برای ساخت خانه جدید تلاش کرد هر موقع برای پیدا کردن چوب و شاخه از لانه فاصله می گرفت و بر می گشت میدید قسمتی از خانه ساخته شده است.

    کبوتر نر دلیلی برای این کار نداشت بخاطر همین شروع کرد به انتقال دانه ها به خانه جدید.

    دانه ها را تک تک بر می داشت و به خانه جدید منتقل می کرد.

    او در هر لحظه فقط می توانست چند دانه را به خانه جدید منتقل کند.

    اما در میانه راه متوجه شد که دانه ها هی از خانه قدیم کمتر می شوند و در خانه جدید بیشتر.

    خیلی بیشتر از دانه هایی که خودش جابجا کرده.

    وقتی کار جابجایی دانه ها تمام شد و آخرین دانه ها را به خانه جدید منتقل کرد دید همسرش در خانه جدید مشغول مرتب کردن دانه ها در انبار هست.

    در تمام روزهایی که او خانه جدید را می ساخت و دانه ها را منتقل می کرد همسرش همراهش بود و به او کمک می کرد.


    همانطوری که ما همیشه توصیه می کنیم، بازی، کاردستی و کتاب ساختار ذهنی کودکان در حل مسائل را بسیار شکل می دهد. در این مطلب شما کتاب های مناسب کودکان پیش دبستانی و دبستانی را مشاهده خواهید نمود.

    .
    سلام ؛ من برای کار مشاوره با کودک باید از داستان کودکانه استفاده می کردم و تو گوگل که سرچ کردم سایت شما اومد و چندتا داستان خوب هم که مربوط به کارم بشه رو پیدا کردم و فقط یه خواهشی داشتم میشه لطف کنید و اسم نویسنده داستان هاتون رو بگید. چون من باید حتما اسمشون رو ذکر کنم. با تشکر از سایت خوبتون
    علی نیا مقدم
    .
    @#۱ @#۱ داستانهاخیلی قشنگ ومعنادار هستند باتشکراز سایت والبته نویسنده یانویسندگان داستانها من امروز برای اولین بار این سایت رو دیدم وبرای دختر۱۰ ساله م ازداستان ی اون خوندم خیلی خوشش اومد
    ساناز ازارومیه
    .
    خیلی قشنگ بود اما حیف زیاد بود حوصله آدم و سرمیبره
    زینب
    .
    @#۲ عزیز خوب نخوان
    پارمیدا
    .
    ب نظر من داستان «دو کبوتر درکنار یکدیگر» پایان مناسبی نداره و اموزش بدی برای بچه ها داره بهتره ک تغییر کنه یا حذف بشه ممنون
    بهار
    .
    @#۳ @#۳ اصل این داستان پایان متفاوتی داره و مربوط به کلیله و دمنه‌ست که تو کتاب قصه های خوب برای بچه‌های خوب هم آمده.. البته پایانش تلخ و تاثیرگذاره
    ساقی
    .
    هانیه هستم ۴ساله
    مرسا
    .
    @#۴ فقط قصه اول ودوم خوب بود بقیه صفر
    نسترن
    .
    عالی بود
    محمدرضا
    .
    مرسی از داستان ها ولی بعضی داستان ها کاملا اشتباه است مثلا طلاق ها که زیاد شده ۲ کبوتر مهربان که کنار هم زندگی می کنند بخاطر یک اشتباه کبوتر باید از خونه بیرونش حیف مرد سالاری من خودم مردم ولی کبوتر به این قشنگی و خوشکلی و نازی بیرون می کنندبجای این که کبوتر ماده رو کبوتری با محبت گرمی خونه و ... جلوه دهند گند داستانهاتون ...
    Aso
    .
    @#۷ سلام روزتان خوش بله اجازه بدین ویرایشش می کنیم
    مدیر وب سایت رادیو کودک
    .
    سلام ممنون از سایت خوبتون .. یه سوال دارم ایا اجازه این رو دارم که داستانهای سایتتون رو به انگلیسی ترجمه کنم و به صورت کتاب چاپ کنم با ذکر سایت شما .؟؟
    پریسا
    .
    سلام ممنون از داستان های قشنگ تون
    ناشناس
    .
    سلام ممنون از داستان های قشنگ تون
    ناشناس
    .
    خیلی زیبا بود
    رضا
    .
    سلام به خاطر کرونا دخترمو پیش دبستان نفرستادم تصمیم گرفتم تو خونه آموزش بدم و داستان های مفید براش بخونم اولین داستان براش خوندم خیلی مفید ممنون .
    صادقی
    .
    خیلی عالی بود ممنون
    ناشناس
    .
    خوبه‌ ‌
    روح‌ اله
    .
    خیلی زیبا بود عالیست
    شایان
    .
    بسیار عالی و زیبا و آموزنده بود . سوره
    سوره بهشتی
    .
    کاش مرجع و نویسنده داستانها ذکر می شدند
    هلیا
    .
    پارمیدا چی چی فامیل شریفتون را میشه لطف کنید بگید
    روژینا
    .
    روژینا
    روژینا
    .
    سلام عالی بود ممنونم خیلی خیلی ممنون
    آرتمیس
    .
    سلام عالی عالی خوب بود خوب خوب
    ارتینا
    .
    بد نبود خوبم نبود باید داستانشو کوتاه کنید و زیباتر که بهتر بشه بخونی؟
    آرزو ثروتیان
    .
    سلام ممنونم از سایت خوبتون. خواهش میکنم به مفهوم داستان ها توجه بیشتری بشه. بهتره داستان ها کوتاه و مفهومی باشه و حامل پیام خوب باشه.
    ناشناس
    .
    @#۲۳ سلام و روز خوش امیدوارم سلامت باشید در حوزه کتاب کودک هزاران اتفاق ذهنی برای کودک می افتد دایره لغات او افزایش پیدا می کند با روایت گری داستان آشنا می شود قدرت حل مسئله ش بالا میره لزوما داستان نباید مستقیم چیزی رو به کودک آموزش بده کودک بایستی در خلال داستان متوجه این قضیه می شود
    مدیر وب سایت رادیو کودک
    .
    با عرض سلام و خسته نباشید قصه اش آموزنده بود میخواستم بپرسم قصه اضافه کنید که به کودکان آموزش از خود نگه داری رو یاد بده منظورم آموزش این که کسی به جای خصوصیشون دست نزنه و قدرت نه کفتن رو داشته باشن و این خیلی اتفاق افتاده برای بچه ها و این یه فاجعه ای هست که سر فرزندامون ممکن بیاد
    ناشناس
    .
    خوب بود اما طولانی
    امیر
    .
    باتشکر از سایت خوبتون داستان ها واقعا آموزنده و جدیده
    عسل
    .
    هنوز نخوندم خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
    محمد علی
    .
    خیلی خوب بود
    فتحی
    .
    سلام داستان علی کوچولووشجاعت درگرفتن اشتباه خوب بود
    امیرحسین
    .
    سلام به نظر من قصه ها خیلی با واقعیت فاصله دارند ، مثلا قصه علی رو که با تیرکمان به اردک زد، رو برای پسرم خوندم ،و پسرم گفت مادربزرگش اونو دعوا نکرد اما شما منو دعوا میکنین!!!! پسرم نتونست تشخیص بده که خوب بستگی به شدت خسارتی هست که وارد میشه و من بهش گفتم برای ضررهای کوچک ما شما رو دعوا نمی کنیم اما وقتی با توپ محکم سمت تلویزیون شوت میکنی و ممکنه تلویزیون بشکنه و ما قبلا چندین بار تذکر دادیم انتظار چه برخوردی داری؟؟ قطعا من وپدرت شما رو دعوا میکنیم و ازین موضوع ناراحت میشیم. این قصه ها واقعاااا تمام ابعاد زندگی رو در نظر نمیگیره خیلی شرایط متفاوت هست. من با اون نتیجه گیری که پسرم کرد واقعا از خوندنش پشیمون شدم. بچه درک نکرد که شدت واقعه چقدر مهمه، ایا نتیجه بی دقتی و سربه هوا بودن و تکرار بی دقتی ها فقط بخشش هست؟؟؟ و نباید تنبیهی یا تذکری یا دعوا کردنی جز پیامد هاش باشه؟؟؟
    بهاره
    .
    این داستانها اصلا مناسب بچه نیست. من اولی رو داشتم میخوندم همینکه رسید به اردک که با تیرکمون میمیره ، دخترم شروع به گریه کرد و من دیگه ادامه ندادم . اونقدر گریه کرد که قصه رو خودم عوضش کردم و چیز دیگه گفتم. واقعا چه لزومی داره اردک تو داستان ...میتونستید مثلا بگید یه مجسمه یا گلدون که میوفته می شکنه. چرا خشونت و تو قصه ترویج میدین ، بچه ها روح لطیفی دارن ، از خوندن این قصه ها پشیمون شدم.
    ناشناس
    نمایش بازخورد های بیشتر

    افزودن دیدگاه جدید

    کاربر گرامی شماره تماس، ایمیل شما به هیچ عنوان روی وب سایت رادیوکودک نمایش داده نخواهد شد. اگر می خواهید نام شما نیز بصورت عمومی نمایش داده نشود از عبارت "ناشناس" استفاده نمائید. برای مشاهده بازخوردهای بیشتر در این قسمت کلیک کنید.