قصه صوتی میرم برای کرم ها لونه بسازم

یکی بود یکی نبود باران تندی می­بارید از روی بام­ها و دیوارهای کند محله بوی تند کاه گل بلند می­شد زهره از پشت شیشه نگاهی به بیرون کرد و با خوشحالی گفت: بی بی جون نگاه کن هیچ آبی روی زمین نمونده. بی بی همونطور که با نخ و سوزن پای دامن زهره رو کوک می­زد با صدای لرزون گفت: آره بی بی جون دیگه آب­ها میرن توی جوب بزرگ که تازگیا ساختن. زهره خنده­ای کرد و گفت: بی بی جون جوی نه کانال. شما هم که همه چیز عوضی می­گید. بی بی نگاهی به زهره کرد و سعی کرد قیافه­ی جدی به خودش بگیره با همون صدای لرزون گفت: من حالا نفهمیدم ، حالا منو مسخره می­کنی فسقلی، من ده برابر تو سن دارم. زهره که جا خورده بود کمی دست و پاشو جمع کرد و با ناراحتی به بی بی خیره شد؛ چشماش پر از اشک شده بود، کم کم چین­های صورت بی بی باز شده بود و با خنده کش داری گفت: هههـــــــــــه دیدی حالا پیرزن­ها رو نمی­تونی از میدون به در کنی. کم کم لبای زهره هم به خنده باز شد و گفت:

بی بی جون راستی راستی داشتم باور می­کردم که منو دعوا کردی ها...

بی بی فقط با خنده­ی کش دار دیگه ای جوابشو داد. آفتاب از پشت ابر سر در اورده بود که زهره به حیاط اومد... نفس عمیقی کشید و احساس خوبی بهش دست داد. دلش می­خواست که بازم نفس بکشه بخاطر همین چند بار نفس عمیق کشید... دیگه از دود گازوویل و گرد و غبار خبری نبود. آروم در خونه رو باز کرد و نشست...

یک تیکه چوب دمه دستش بود اونو برداشت و چندین بار تو زمین گل و آلود فرو کرد.... اما ناگهان حرکت سریع یک کرم خاکی انو ترسوند... یک جیغ کوتاهی کشید و پرید توی خونه رو در بست... چند لحظه که گذشت نفسش جا اومد به خودش گفت: راستی یک کرم به اون ریزی ترس نداره. من که دلم قرص­تر این حرفاست...

با این فکر پاورچین پاورچین خودشو به حیاط رسوند نگاه دوباره به کرم انداخت وقتی دید دیگه وول نمی­خوره رفت نزدیکشو چوبشو دوباره از رو زمین برداشت و شروع کرد به سر به سر گذاشتن با کرم­ها وقتی دور برشو نگاه کرد دید تعداد زیادی کرم روی زمین دارن ول ول می­خورن مدتی سرشو به اذیت کردن کرما گرم کرد. اما خسته شد دوباره رفت داخل خونه. بی بی داشت چایی دم می­کرد.سماور قل می­زد. زهره از این صدا خوشش میومد چون همیشه ماه رمضون یادش میاورد که باباش موقع اذان از سرکار برمی­گشتو با لحن خسته و مهربون به اون می­گفت:دخترم زهره بی بی دستش بنده قربون دستت باباجون یک چایی برام بریز پیرشی انشالله. و بعد اون چایی به دستش میداد و چند لحظه بغلش می­کرد. از فکر سماور بیرون اومد و باز رفت تو فکر کرما. هرچی فکر کرد نتونست بفهمه که چرا کرما بعد از بارون از خاک بیرون اومده بودن. نگاهی به بی بی کرد و بدون مقدمه با صدای بلند پرسید: راستی بی بی چرا بعد از بارون کرما از خاک ریختن بیرون؟

بی بی پس از چند لحظه مکث گفت: خب آخه بی بی جون لونشون پر آب شده. می دونی که آب بارون میره تو خاک وقتی هم که تو خاک رفت خونه­هاشون پر اب میشه اونوقت اونا دیگه نمی­توون نفس بکشند اینه که مجبورن خودشون برسونند به سطح زمین.تا بتونند نفس بکشند. زهره باز یک فکری کرد دویید بطرف جعبه اسباب بازیاش یک بیل پلاستیکی از تو اونا برداشت و بدو بدو رفت طرف کوچه بی بی صداش زد، گفت : بی بی جون کجا میری؟

زهره در حالی که بغض گلوشو گرفته بود داد زد: میرم برای کرما لونه بسازم اخه هیچکی به فکر اونا نیست...

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید....

نمایش بازخورد های بیشتر

افزودن دیدگاه جدید

کاربر گرامی شماره تماس، ایمیل شما به هیچ عنوان روی وب سایت رادیوکودک نمایش داده نخواهد شد. اگر می خواهید نام شما نیز بصورت عمومی نمایش داده نشود از عبارت "ناشناس" استفاده نمائید. برای مشاهده بازخوردهای بیشتر در این قسمت کلیک کنید.