قصه صوتی کی دلش یک توپ قرمز و قشنگ می خواهد؟ با صدای مریم نشیبا

قصه-صوتی-کی-دلش-یک-توپ-قرمز-و-قشنگ-می-خواهد؟-با-صدای-مریم-نشیبا

شب بخیر کوچولو

به نام خدا، خدای خوب و مهربونی که، خوب‌تر و مهربون‌تر از اون هیچکس نیست. همه‌ی شما گل‌های قشنگم که الان، حاضر و آماده کنار رادیوها نشستین، تا قصه‌ی امشبتونو بشنوین.

منم بیشتر از این منتظرتون نمیزارم و یه قصه‌ی تازه و قشنگ رو براتون تعریف میکنم؛

قصه‌ای به اسم:« کی دلش یه توپ قرمز کوچولو می‌خواد؟»

یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدای مهربون، توی این دنیای بزرگ هیچ‌کس نبود.

یه توپ کوچولوی قرمز بود که ته یه مغازه یه گوشه‌ای افتاده بود.

توپِ کوچولو انگار که از یاد همه بچه‌ها رفته بود؛ انگار هیچ‌کس اون نمی‌دید، چون که از صبح تا شب مجبور بود، تک و تنها اون گوشه بشینه؛

برا همینم بود که حوصله‌ش دیگه حسابی سر رفته بود.

اون صبر کرد و صبر کرد، اما هیچ اتفاقی نیفتاد! هیچکس به دیدنش نیومد! هیچکس اونو نخواست!

به همین خاطر توپ کوچولویِ قرمز تصمیم گرفت خودش راه بیفته و یه کاری بکنه؛

با این فکر یه روز صبح زود، اون قل خورد و قل خورد، از در مغازه اومد بیرون؛

همین‌طور راه افتاد توی خیابون و رفت که رفت…

همینطور که بچه‌ها جلو می‌رفت، با دقت به اطراف نگاه می‌کرد که یه دفعه، چشمش به پیرزنی افتاد که یه سبد گنده پر از سبزی و میوه دستش بود و داشت با زحمت می‌رفت خونه‌اش.

توپ کوچولو جلو رفت و نزدیک پیرزن که رسید گفت:« خانم خانم شما یه توپ کوچولوی قرمز نمی‌خواین؟»

پیرزن با خستگی نگاهی به اون انداخت و گفت:« معلومه که نمی‌خوام، یه توپ کوچولوی قرمز آخه به چه درد من میخوره؟ من الان، کسی رو می‌خوام که بهم کمک کنه و این سبد بزرگ و سنگین و برام تا خونه بیاره!»

عزیزهای من، در همین موقع پسری که داشت از اونجا رد میشد، جلو اومد و سبد و از دست پیرزن گرفت، تا به اون کمک کنه.

توپ کوچولو با غم و غصه، نگاهی به اونا انداخت، بعد قل خورد و قل خورد و رفت و رفت و رفت…

همونطور که جلو می‌رفت و با دقت به اطرافش نگاه می‌کرد،

چشمش به مردی افتاد که کنار خیابون منتظر ایستاده بود و با عصبانیت به ساعتش نگاه می‌کرد!

توپ کوچولو جلو رفت و گفت:« آقا شما یه توپ کوچولوی قرمز نمی‌خواین؟»

مرد با عصبانیت نگاهی به توپ انداخت و گفت:« معلومه که نمی‌خوام، یه توپ کوچولوی قرمز به چه درد من میخوره؟ من الان فقط یه اتوبوس می‌خوام که زودتر به کارم برسم، وگرنه خیلی دیر میشه!»

در همین موقع از ته خیابون اتوبوسی جلو اومد و مرد با خوشحالی رفت که سوار اتوبوس بشه.

توپ کوچولوی قرمز با غصه و ناراحتی نگاهی به اونا انداخت.

بعد قل خورد و قل خورد و قل خورد…

همونطور که با دقت به اطرافش نگاه می‌کرد، چشمش به خانمی افتاد که با دقت داشت توی جوی کنار خیابون و نگاه می‌کرد؛

توپ کوچولو جلو رفت و گفت:« خانم، خانم! شما یه توپ کوچولوی قرمز نمی‌خواین؟»

خانم با نگرانی نگاهی به اون انداخت و گفت:« معلومه که نمی‌خوام، یه توپ کوچولوی قرمز آخه به چه درد من میخوره؟ من الان فقط کیفم می‌خوام، که همین دور و ورا گمش کردم؛ کیف پولمو!»

در همین موقع چشمش توی باغچه‌ی کنار خیابون به کیفش افتاد، با خوشحالی جلو رفت تا اون و برداره.

بله عزیزای من اون خانم کیفش و پیدا کرده.

توپ کوچولوی قرمز بازم با غصه نگاهی به اون انداخت و بعد قل خورد و قل خورد و قل خورد؛

همونطور که با دقت به اطرافش نگاه می‌کرد، چشمش به پیرمردی افتاد که، جلوی در بسته‌ی یه مغازه ایستاده بود و داشت جیباش رو می‌گشت.

توپ کوچولو جلو رفت و گفت:« آقا شما یه توپ کوچولوی قرمز نمی‌خواین؟»

پیرمرد نگاهی به اون انداخت و گفت:« معلومه که نمیخوام، یه توپ کوچولوی قرمز به چه درد من میخوره من الان فقط کلید مغازمو می‌خوام تا بتونم در و باز کنم و زودتر به کارم برسم.»

عزیزهای من! در همین موقع اون آقا کلیدشو با خوشحالی از جیبش درآورد و در مغازه رو باز کرد.

توپ کوچولو با غم و غصه نگاهی به اون انداخت و قل خورد و قل خورد و قل خورد،

بعد رفت و رفت و رفت.

همونطور که می‌رفت با خودش می‌گفت:« مثل اینکه هیچکس یه توپ کوچولوی قرمز نمی‌خواد، انگار من به درد هیچ کس نمی‌خورم.

کاشکی منم می‌تونستم راه برم، اونوقت می‌تونستم به اون پیرزن کمک کنم تا خوشحال بشه؛

یا کاشکی یه اتوبوس بودم، اونوقت می‌تونستم اون آقا رو سوار بکنم تا به موقع به کارش برسه؛

یا کاشکی یه کیف بودم، اونوقت اون خانم از پیدا کردن من خوشحال می‌شد؛

یا اقلاً یه کلید بودم، تا اون پیرمرد می‌تونست در مغازه‌اش رو باز کنه؛

اما من هیچ کدوم از اینا نیستم، من فقط یه توپ کوچولوی قرمزم که به هیچ دردی هم نمی‌خورم، هیچکسم من و نمی‌خواد.»

توپ کوچولوی قرمز، همینطور که توی این فکرها بود و جلو می‌رفت، چشمش به چند تا پسر بچه‌ی کوچولو افتاد که، همشون ناراحت و غمگین روی پله‌ یه خونه نشسته بودن.

عزیزهای من توپ کوچولو وقتی اونا رو دید، جلو رفت و پرسید:« چی شده بچه‌ها چرا ناراحتین؟»

یکی از بچه‌ها گفت:« ما الان داشتیم اینجا بازی می‌کردیم که توپ‌مون از روی دیوار افتاد توی این خونه، هیچکس هم نیست تا اون و بهمون بده؛ حالا دیگه چیزی نداریم تا باهاش بازی کنیم.»

توپ کوچولو گفت:« من خیلی دلم می‌خواست یه آدم بودم، یا یه اتوبوس، یا یه کیف، یا یه کلید، تا می‌تونستم به شماها کمک کنم.»

بچه‌ها گفتن:« به درد ما نمی‌خوره، ما فقط یه توپ لازم داریم، یه توپ تا بتونیم باهاش بازی کنیم.»

توپ با خوشحالی گفت:« یعنی یه توپ کوچولوی قرمز به درد شما می‌خوره‌؟!»

بچه‌ها از جا بلند شدن و گفتن:« معلومه که به دردمون می‌خوره! خیلی از داشتن یه توپ کوچولوی قرمز خوشحال میشیم!»

توپ کوچولو که با صدای بلند می‌خندید، عزیزهای من، قل خورد و قل خورد و پیش اونا رفت، تا همه با هم مشغول بازی بشن.

حالا دیگه اون فهمیده بود، هر وسیله‌ای توی دنیا، به یه دردی می‌خوره و بی‌فایده هم نیست.

خب عزیزهای من، قصه‌ی امشبمونم تموم شد؛ قصه‌ی« کی دلش یه توپ قرمز کوچولو می‌خواد؟» حالا دیگه وقت خوابتونِ.

گنجشک لالا، سنجاب لالا، آمد دوباره، مهتاب لالا، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی

گل زود خوابید، مثلِ همیشه، قورباغه ساکت، خوابیده بیشه؛ گل زود خوابید، مثلِ همیشه، قورباغه ساکت، خوابیده بیشه؛ لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی

جنگل لا لالا، برکه لا لالا، شب بر همه خوش، تا صبح فردا، شب بر همه خوش، تا صبح فردا، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی، لالا لالایی.

.
خیلی عالی بود. متشکرم ازشما وصدای دلنشین خانم نشیبای عزیز.
مهتا
نمایش بازخورد های بیشتر

افزودن دیدگاه جدید

کاربر گرامی شماره تماس، ایمیل شما به هیچ عنوان روی وب سایت رادیوکودک نمایش داده نخواهد شد. اگر می خواهید نام شما نیز بصورت عمومی نمایش داده نشود از عبارت "ناشناس" استفاده نمائید. برای مشاهده بازخوردهای بیشتر در این قسمت کلیک کنید.