داستان هایی درباره حیوانات ۳ - تمساح چه جوری بود

-کریک... کریک کریک...

-این صدای شکسته شدن پوست تخم یک تمساح بود.

-خس خس... خس خس خس.

این صدای پاهای کوچکش بود. از تخم بیرون آمد. زیر نور آفتاب روی علف های کوچک دوید.

-من کیم؟ این جا کجاست؟... چه خبره... چی به چیه؟

این هم حرف هایی بود که توی فکرش بود و هنوز بلد نبود آن ها را بگوید.

-وای... فرار کنید... یک موجود وحشتناک!

تمساح کوچولو سر راهش به یک لانه ی مورچه رسیده بود و این صدای یک مورچه بود.

تمساح کوچولو با خودش فکر کرد: «وحشتناک؟... من وحشتناکم؟»

اصلا خوشش نیامد. اگر چه نمی دانست وحشتناک یعنی چه؟!...

مورچه ها به هر طرف فرار کردند.

«خوب باشد. وحشتناک باشم.»

وقتی مورچه ها فرار کردند تمساح کوچولو لج کرد و با خودش این حرف ها را زد. بعد از یک تپه ی کوچک بالا رفت. دهانش را باز کرد و این جوری غرش کرد: «زیززز...» خوب! او کوچک بود و بلد نبود بهتر از این غرش کند و وحشتناک باشد بعد از غرش از آن طرف تپه لیز خورد و پایین آمد. کمی جلو تر رفت. می دوید. چون فکر می کرد یک موجود وحشتناک باید تند بدود. دوید و ...

«دنگ گ گ...»

واین صدای سرش بود که به لاک یک لاک پشت خورد. لاک پشت از آن طرف لاکش سرک کشید با بی حالی به او نگاه کرد و گفت: «های های... حواست کجاست بی دست و پا؟» و باز راهش را گرفت و رفت.

تمساح کوچولو فکر کرد: «پس من بی دست و پا هستم؟!»

و همین که این فکر را کرد. دیگر نتوانست دست و پایش را تکان بدهد چون خیلی کوچک بود و هر حرفی را باور می کرد. وسط راه افتاد و همان جا ماند. ماند و ماند و ماند.

-دام... دام... دام...

این صدای پای فیل بود که از راه رسید. نزدیک بود او را له کند. خوب شد که او را دید و گرنه قصه ی ما همین جا تمام می شد.

فیل با گوش هایش خودش را باد زد و همان طور که یک پایش را بالا نگه داشته بود تا او را له نکند گفت: «آهای کوچولو. این جا که جای استراحت نیست بدو برو پیش مادرت و گرنه دفعه ی بعد ممکن است تو را نبینم و زیر پایم له بشوی.»

تمساح کوچولو نگاهی به کف پای بزرگش کرد. علف ها و گل شقایق له شده ی کف پایش چسبیده بود. تمساح کوچولو از ترس نفهمید چه طور دوید و رفت توی آب. نزدیک یک تمساح بزرگ بزرگ.

او مادرش بود. گفت: «سلام دختر کوچولوی من! حالت خوب است؟»

آن قدر بزرگ بود که انگار صدایش از یک جای دور می آمد.

تمساح کوچولو جواب داد: «نه! چون هم وحشتناکم. هم بی دست و پا»

مادرش خندید و سرش را پایین آورد و در گوش او گفت: «خوب وحشتناک و بی دست و پا نباش. آن چیزی باش که خودت می خواهی.»

تمساح کوچولو با تعجب نفس راحتی کشید و گفت: «آخیش. چه خوب شد حالا فقط یک تمساح کوچولو هستم که باید فکر کند که می خواهد چه جور تمساحی باشد بعد همراه مادرش دور تا دور برکه شنا کرد.

سوسن طاقدیس

نمایش بازخورد های بیشتر

افزودن دیدگاه جدید

کاربر گرامی شماره تماس، ایمیل شما به هیچ عنوان روی وب سایت رادیوکودک نمایش داده نخواهد شد. اگر می خواهید نام شما نیز بصورت عمومی نمایش داده نشود از عبارت "ناشناس" استفاده نمائید. برای مشاهده بازخوردهای بیشتر در این قسمت کلیک کنید.