قصه صوتی چرا دعوا می کنی

روزی بود روزگاری بود یک روز گرم تابستون بود نارنجی دوستش گوش سیاه کنار جویبار بازی می­کردن، گوش سیاه به نارنجی گفت: بیا جلوی آب سد بسازیم. من که بلد نیستم.

ولی من بلدم خوبم بلدم. من بهترین سدهای دنیا رو می­سازم،

باشه تو سد بساز، منم قایقی می­سازم آخه من بهترین قایق­های دنیا رو می­سازم و هر دو دست به کار شدن وقتی قایق نارنجی آماده شده، هنوز سدگوش سیاه تموم نشده بود. نارنجی گفت ببین چه قایق قشنگی ساختم، اگر دوست داری قایقتو به آب بنداز این دوتا سنگ بذارم سد منم حاضر میشه، آب زیادی پشت سد جمع شده بود. نارنجی با نگرانی گفت: این سد انقدر محکم هست که جلوی این همه آب بگیره، خیالت راحت. سدهایی که من می­سازم محکم، محکم، اما ناگهان سد خراب شد و فشار آب قایق با خودش برد. نارنجی فریاد کشید:

اِ قایقم، قایق قشنگم دویید تا اونو بگیره، اما نتونست چون آب خیلی تندتر از اون می­رفت نارنجی ناراحت و عصبانی برگشت پیش گ.ش سیاه و داد زد، این بهترین قایقی بود که تا حالا ساخته بودم، همش تقصیر تو که اونو از دست دادم.

اون قایق زشت که میگی من چشم بسته می­تونم مثل اون یا بهتر از اون بسازم، هــــه نارنجی تا این حرف شنید. پرید یکی از گوش­های ، گوش سیاه رو کشید.

گوش سیاهم گوش اونو کشید هردو افتادن روی زمین قل خوردن قل و تالاپی افتادن وسط جویبار. تازه اونوقت بود که گوش­های همدیگر رو ول کردن. نارنجی بند شد، خودشو تکون تکون داد تا آبها از سر روش بریزد و گفت:

تو دیگه دوست من نیستی، دیگه هیچوققت نمی­خوام ببینم فهمیدی، و به سوی خونش دویید.

مامان خرگوشه تا نارنجی دید گفت چقدر زود برگشتی فکر می­کردم حالا حالا ها با گوش سیاه بازی می­کنی. نخیرم ما باهم دعوا کردیم من دیگه هیچ وقتم با اون بازی نمی­کنم هیچ وقت.

چرا باهم دعوا کردین، خب تقصیر اون بود قایقمو مسخره کرد. مامان خرگوش دستی به سر نارنجی کشید گفت:

اما گوش سیاه بهترین دوسته تو...

بهترین دوستم بود... و با عصبانیت به اتاقش رفت. عروسکش خال خالی پیدا کرد گفت: تو بهترین دوسته منی ما هیچ وقت باهم دعوا نمی­کنیم. نه می­خوای باهم بازی کنیم.

خال خالی نه نگفت برای همین نارنجی اون بالا انداخت و گرفت. بازهم بالا انداحت و گرفت. انقدر این کار کرد تا دستاش درد گرفتن. بعد با هم قایق ماشک بازی کردن. اما خال خالی هیچ کاری نمی­کرد. ننه قایم می­شد نه دنبال نارنجی می­گشت.

نارنجی مجبور بود همه­ی کارها خودش بکنه... توی بازی گرگم به هوا هم همینطور بود. کم کم نارنجی خسته شد گفت: خال خالی خیلی دوست دارم، اما اینجوری بازی می­کردن حوصلمو سر می­بره، بریم بریم ببینم خواهر و برادرام حاضرند با من بازی کنند یا نه، نارنجی برادر بزرگترشو جلوی در دید گفت: با ما بازی می­کنی ... حالانه.... می­خوام برم پیش دوستام.

نارنجی تمام خونه رو دنبال خواهر و برادر کوچکترش کرد اما پیداشون نکرد.... از مامان خرگوشه سراغ اونا رو گرفت اونا با بابا خرگوشه رفتن قارچ بچینند. چرا با بچه کوچلو بازی نمی­کنی تا منم به کارام برسم، نارنجی که دلش نمی­خواست با یک نی نی بازی کنه. اخم کرد و روشو برگردوند. به خال خالی گفت: اصلا بیا برگردیم کنار جویبار و راه افتاد به کنار جویبار نارنجی خال و خالی روی یک سنگ گذاشت گفت: حالا خوب نگاه کن ببین من چطور سد می­سازم، اگر گوش سیاه می­تونه این کار را بکنه خب منم می­تونم. نارنجی پرید تو جویبار سنگ­های کوچک و بزرگ یکی یکی روی هم چید، اما سنگها سرخوردن افتادن، آب از لا به لای اونا گذشت، نارنجی هی سنگ­ها روی هم چید، سنگ­ها هی سر خوردن و افتادن ... آخرش نشد که نشد.

نارنجی هم گرمش شده بود. هم خسته شده بود، هم کلافه ، زیر لب گفت: آخه گوش سیاه چطوری این کار رو می­کرد. همین موقع یک قایق کوچک درب و داغون که تا نصفه توی آب فرو رفته بود از اونجا گذشت نارنجی با تعجب گفت: اِ این از کجا پیداش شد، خال خالی بیا ببینم کی قایقو به آب انداخته، نارنجی یواش یواش تا بالای جویبار رفت اونجا گوش سیاه رو دید. گوش سیاه می­خواست یک قایق دیگ رو روی آب نگه داره، اما قایق رو آب نمی­موند و کج می­شد. گوش سیاه هی قایق صاف کرد، قایق هم کج می­شد و توی آب فرو می­رفت.

آخرش نشد که نشد. گوش سیاه هم گرمش شد و خسته و کلافه بود... زیر لب گفت: آخه نارنجی چه جوری این کار کرد. خیلی راحته فقط باید دکل درست وسط قایق کار بذاری. ولی من نمی­تونم کار به خوبی انجام بدم.

خب می­خوای کمکت کنم.

معلومه که می­خوام.

نارنجی به اون نشون داد که چطور دکل روی قایق جا بزاره تا قایق کج نشه و روی آب بمونه، بعد با هم دوتا قایق بزرگ و قشنگ ساختن. حالا باید جلوی آب ببندیم یک آبگیر کوچیک درست کنیم تا بتونیم این با این قایقا بازی کنیم. من سعی کردم یک سد بسازم اما نتونستم این کار به خوبی تو بکنم.

می­خوای کمکت کنم.

معلومه که می­خوام

گوشسیاه به نارنجی نشون داد. که چطور سنگ­ها را بچیدنند تا از روی هم سر نخورند بعد باهم یک سد بزرگ و محکم وسط جویبار درست کردن.

کم کم آب پشت سد جمع شد و بالا بالاتر اومد، نارنجی گوش سیاه از خوشحالی از بالا و پایین پریدن و فریاد کشیدن، قایقشان به آب انداختن، ببین روی آب می­مونه....

بایدبمونه، آخ تو کارت خیلی خوبه...

تو هم کارت خیلی خوبه...

اونا تا غروب آفتاب با قایقاشون تو آبگیر بازی کردن وقتی نارنجی به خونه برگشت همه مشغول غذا خوردن بودن. مامان خرگوشه گفت: تا حالا کجا بودی، چرا انقدر دیر کردی.

با گوش سیاه کنار جوی بازی می­کردیم، انقدر به ما خوش گذشت که نفهمیدیم هوای کی تاریک شده...

با گوش سیاه بازی می­کردی؛ فکر می­کردم شماها باهم دعوا گردید، قهرید....

نارنجی گفت : اون که ماله خیلی وقته پیشه. حالا ما بهترین دوستای همدیگر هستیم....

قصه به ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید....

.
عالی بود
م.م
نمایش بازخورد های بیشتر

افزودن دیدگاه جدید

کاربر گرامی شماره تماس، ایمیل شما به هیچ عنوان روی وب سایت رادیوکودک نمایش داده نخواهد شد. اگر می خواهید نام شما نیز بصورت عمومی نمایش داده نشود از عبارت "ناشناس" استفاده نمائید. برای مشاهده بازخوردهای بیشتر در این قسمت کلیک کنید.