قصه صوتی مرغ تخم طلا در ۵ قسمت

این قصه صوتی توسط پگاه قصه گو بیان شده است، برای گوش کردن به داستان های بیشتر به صفحه داستان های صوتی پگاه قصه گو در سایت رادیو کودک مراجعه نمائید.

قسمت اول داستان صوتی مرغ تخم طلا


امشب باز قصه داریم قصه­های تازه داریم

پگاه قصه گو میاد با ساز با شادی میاد

پگاه قصه گو میاد با ساز با شادی میاد

با ساز با شادی میاد

سلام بچه­ها شبتون بخیر مطمنم که حسابی منتظرید تا ببینیم این هفته دیگه چه قصه­ای رو بشنویم. این هفته دیگه می­خوام براتون یک افسانه بلند بگم به اسم مرغ تخم طلا، مرغی که تخم طلا میزاره حالا اینکه دست کی میوفته اون آدمه با اون طلاها چکاری انجام میده چیزی که قراره تو چند شبباهم دیگه بفهمیم.

خلاصه بهتون بگم که آماده باشید که کلی ماجراهای جالب قراره با هم دیگه تجربه کنیم

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچکی نبود تو زمانهای خیلی خیلی قدیم یک بابای خارکنی بود که یک زن داشت و دوتا پسر، اسمی یکی از پسرا گذاشته بود سعد و اون یکی سعید، این بابا هر روز صبح کله سحر خروس خون از خواب بیدار می­شد و می­رفت صحرا.خار می­کند، خار می­کند تا عصر. اونوقت عصر که میشد همه­ی خارها رو برمی­داشت و میرفت توی شهر می­فروخت و با پولش نون بخور و نمیری می­خرید و می­رفت میداد به زن و بچه­اش. یک روز که خارکن مثل همیشه بار خارشو فروخته بود می­خواست بره نونشو بخره  سر راهش یک مرد خیلی فقیر دید، انقدر فقیر بود که از شدت تشنگی و گرسنگی بحال زار افتاده بود. خارکن دلش خیلی سوخت بخاطر همین همه­ی پولهاشو یکجا به اون مرد فقیر. خارکن برگشت خونه زنش همین که دید شوهرش انگار دست از پا درازتر برگشته و چیزی با خودش نیورده سگرمه­هاش رفت تو هم. گفت: مگه امروز کار نکردی، مرد گفت چرا مثل هر روز کلی هم خار کندم. زنه گفت پس چرا دست خالی برگشتی خونه. خار کن گفت: داشتم میرفتم خورد و خوراک برای تو بچه­ها بخرم که رسیدم به یک مرد فقیر  و هرچی داشتم دادم به اون زن رو کرد به خار کن گفت: کار خوبی نکردی نون شبمون رو بخشیدی زنه این رو گفت و پا شد رفت از بالا چند تیکه نون خشک اورد  خاکشو تکوند یک آب بهش زده نشستن باهم دیگه خوردن روز بعد خارکن دست به کار شد خارکند و خارکند دو برابر روزهای قبل بچه­ها نصفشو گذاشت توی غار و نصف دیگش رو برد فروخت.

خوشحال بود. می­دونید چرا؟  برای اینکه فکر می­کرد برای فرداشم خار کنده لازم نیست دیگه فردا از صبح کله سحر بلند شه بره صحرا. فردا مثل اینکه قرار کلی خستگی در کنه بخاطر همین شب راحت و آسوده خوابید.

فردا صبح همینجوری سوت زنان و آوازخون رفت سر وقت غار اما همینکه پا گذاشت تی غار دید که همه­ی خارها آتیش گرفته و سوخته روی خاکسترشم یک مرغ خیلی قشنگ نشسته خارکن مرغ گرفت و برد خونه، گوشه آشپزخونه یک لونه گرم و نرم درست کرد و مرغ گذاشت تو لونه یکی دو روز گذشت بچه­ها زن خارکن رفت تو آشپزخونه تا غذا درست کنه که دید اینجا که پنجره نداره، پس چرا مثل روز روشنه چه نوری تو این آشپزخونه است. انگار بچه­ها توش یک چراغی خیلی پر نور روشن کرده بودند. تعجب کرد خیلی رفت جلو اینور اونور نگاه کرد دید که انگار نور از لونه­ی مرغ داره میاد بیرون ، خوب که نگاه کرد دید.

اه مرغه بچه­ها تخم طلا گذاشته خیلی خوشحال شد تخم برداشت برد داد دست شوهرش. خارکن تا چشمش به تخم طلا افتاد نزدیک بود از خوشحالی پر دریاره زودی تخم برداشت و بلند شد رفت بازار یک زرگری بچه­ها توی بازار بود به اسم شمعون خارکن تخم طلا داد دست شمعون. شمعونم خوب اونو وارسی کرد. اینورش نگاه کرد اونورشو نگاه کرد دید که انگار راستی راستی این تخم­ها از طلاست خلاصه بعد از یک عالمه چک و چونه باهم زدن صد تومن داد به خار کن و تخم خرید.

خارکن هم با جیبی پر پول راه افتاد تو بازار هرچی که زن و بچش لازم داشتن خرید دو روز که گذشت بازهم اون تخم طلا گذاشت. خارکن رو کرد به زنش گفت: اینطور که می­بینم این مرغه همیشه تخم طلا می­زاره اگر اینطوری باشه دیگه صبحت از یک دونه و دوتا تخم نیست  اگر قرار باشه هرچند وقت یکبار یک تخم طلا برامون بزاره دیگه مجبور نیستم که هر روز برم صحرا و برای چندر غاز این همه جون بکنم و عرق بریزم هر وقت پول خواستم یکدونه از این تخم­ها رو می­فروشم. زنش یک لبخند بهش زد گفت: توی بیچاره تا حالا هم به اندازه­ی هفت پشتت زحمت کشیدی، خدا خواسته و بخت یارت شده حالا دیگه وقتش بری بشینی یک گوشه برای خودت استراحت کنی، هروقتم محتاج شدی یکی از تخم­های طلا رو ببری بازرو بفروشی هرچی دلت خواست بخری.

بچه­ها یک مدت گذشت خارکن باز دوباره محتاج پول شد یک تخم طلایی برداشت و رفت پیش شمعون. شمعون خیلی حیرون شده بود.

تعجب کرد این مرد آخه تا دیروز یک ذره خار با خودش میورد و یک چندر غاز درمیورد و می­رفت حالا چی شده هر چند روز یکبار با یک تخم طلا میاد؟

این طلاها از کجا نصیبش می­شه؟

تصمیم گرفتکه سر دربیاره که قضیه از چه قراره؟ خودش زد به اون راه و گفت: عموجون اینا رو از کجا میاری؟

خارکن که مرد صاف و ساده­ای بود گفت:مرغشو تو بیابون پیدا کردم، توی فلان غار گرفتم. شمعون رفت تو نخ مرد تا از زیر زبونشدر بیاره که مرغ چه شکلیه . خلاصه بچه­ها خارکنم نشونی­های مرغ رو مو به مو برای شمعون تعریف گرد.

زرگر رفت تو فکر با خودش گفت: این مرغ ، مرغ سعادته اگر کسی سرشو ببره پادشاه میشه هرکی هم دل و جیگر شو بخوره هرشب یک کیسه اشرفی میاد زر سرش. با خودش فکر کرد چطوری میشه که این مرغ رو از چنگ خارکن دربیاره.

بچه­ها تا اینجا قصه رو شنیدید حالا دیگه شمعون تو فکر اینه که مرغ سعادت رو بدست بیاره. حالا اینکه برای این کار و برای اینکه به این هدف برسه چکارهایی می­خواد انجام بده باید صبر کنیم تا فرداشب بقیه داستان و براتون بگم.

لالایی کن بخواب ، خوابت قشنگه

گل مهتاب شبا هزار تا رنگه

یک وقت بیدار نشی از خواب قصه

یک وقت پا نذاری تو شهر غصه

لالایی کن، لالایی کن

مامان تنهات نمی­ذاره

دوست داره دوست داره میشینه پای گهواره

شب بخیر

 

قسمت دوم داستان صوتی مرغ تخم طلا


امشب باز قصه داریم قصه­های تازه داریم

پگاه قصه گو میاد با ساز با شادی میاد

پگاه قصه گو میاد با ساز با شادی میاد

با ساز با شادی میاد

سلام بچه­ها شبتون بخیر مطمنم که منتظرید تا بقیه قصه­ی مرغ تخم طلا رو بشنوید.

خب آماده­اید؟

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچکی نبود. دیشب تا اونجایی شنیدیم که شمعون فهمید اون مرغ خار کن مرغ سعادت و بنا کرد که به دستش بیاره حسابی ذهنش مشغول شده بود که چطوری می­تونه اون کار بکنه بعد از یک عالمه چک و چونه زدن با خارکن بلاخره ۱۰۰ تومن بهش داد و تخم طلا رو ازش گرفت. آخرشم بهش گفت خیرشو ببینی خیلی مواظبش باش. خارکن گفت: خدا به شما هم خیر بده پول از شمعون گرفت و رفت اما بچه­ها خارکن که پول و پله زیادی گیرش اومده بود و رخت و پختشم نو شده بود هوای سفر زد به سرش. مرغ سپرد دست زنشو و راه افتاد تا بره یک سفر طولانی و حسابی خوش بگذرونه از اونور شمعون که حسابی منتظر یک همچین روزی بود و همش از خدا می­خواست یک همچین اتفاقی بیفته رفت سراغ یک پیرزنی که توی شهر معروف بود به هروقت چیزی می­خوای می­تونی بری به پیرزنه بگی نقشه برات بکشه. اگر تقشه شو مو به مواجرا کنی عین اون اتفاق می­خوای برات میوفته خلاصه شمعون رفت پیششو و بهش وعده داد که اگر کاری کنه که زن خارکن ، شوهرشو ول کن و بیاد باهاش ازدواج کنه هزارتا اشرفی بهش میده پیرزن وقتی که وعده­ی هزارتا اشرفی شنید رو کرد به شمعون گفت اشرافیاتو آماده کن بذار دم دست چون دیگه همین روزاست که باید همشو بدی به من.

پیرزن اینو گفت پاشد چادر چاقچول کرد و رفت در خونه خارکن در زد. زن خارکنم در رو باز کرد از پیرزن پرسید با کی کار داره. پیرزن گفت: دخترجون الهی قربونت برم داشتم از اینجا رد می­شدم تشنم شد گفتم، در خونه­تو بزنم بلکه تو یک پیاله آب بدی دست من زن خارکن قبول کرد. گفت: بیا تو.

پیرزن رفت تو و زن خارکن از چاه آب کشید و ریخت تو کاسه رو داد دست پیرزن. پیرزن آب که خورد با چرب زبونی سر صبحت باز کرد و از زنه پرسید زنه کیه؟

زنم گفت زن فلان خارکنم. پیرزن دست زد به لپ زنه گفت: وای وای خدا نصیب گرگ بیابون نکنه، حیف نیست تو با این بر و رو این قد و بالا زن خارکن باشی؟

خوشکل نیستی که هستی، مقبول نیستی که هستی، چشم حسود کور از قشنگی مثل ماه شب چهاردهی تو باید شوهر داشته باشی که لنگه خودت جوون با اسم و رسم خوشکل چیز دار، این خارکن می­خوای چکار آخه تو.

راست راستی قدیما خوب گفتن: انگور شیرین نصیب شغال میشه . زن خارکن بچه­ها یکم ساکت شد رو به پیرزن گفت: چه کنم مادر خب اینم زندگی منه دیگه. دیگه باهاش ازدواج کردم.

پیرزن گفت: این حرفو نزن دختر، جلو ضرر از هر جا بگیری منفعت ولش کن، ولش کن بره. خودم برات شوهر پیدا می­کنم جفت خودت.

پیرزن نشست انقدر به گوشه زنه خوند که حسابی از راه به درش کرد. وقتی که دل زن خارکن نرم شد پیرزن حرفو کشید به شمعون شروع کرد از یک جوون زرگری گفتن که حسابی خوش بر و رو خوش قد و بالاس و اسمشم شمعونه آخر سر هم رو کرد بهش گفت: راستشو بخوای شمعون برات غش و ضعف می­کنه تا پای جوون وایساده تا یک زنی به خوشکلی تو نصیبش بشه زن خارکن حسابی هوایی شده و  پیرزن باهاش قرار و مدار گذاشت که فردا شمعون دعوت کنه خونشون کلی هم بهش نصیحت کرد که فردا شام حسابی درست کنه. پلو مرغ و فسنجون باهم بذاره.

خلاصه فرداش زن خار کن شروع کرد به تهیه دیدن، برنج گذاشت، مرغ گذاشت، فسنجون گذاشت خلاصه کارهای آشپزی که تموم شد رفت سر وقت اتاق تا جمع و جورش کنه و بعد برسه سراغ آرا و پیرا می­خواست به صورتش سرخاب و سفیداب بزنه آرایش کنه موهاشو شونه کنه همینکه سرگرم کار خونه بود سعد و سعید از مکتب خونه اومدن. اومدن دیدن که خونشون تمیز همه جا آب و جارو شده تعجب کردن تو آشپزخونه که چیزی بخورن که دیدن اه چه خبره چقدر غذا!!!!

همون موقع مرغه شروع کرد به حرف زدن. داستان برای سعد و سعید گفت: گفت که شمعون براش چه نقشه­ای کشیده سعد و سعید تصمیم گرفتن که مرغ نجات بدن.

حالا بشنوید از شمعون همینکه هوا تاریک شد شمعون شاد و شنگول اومد سروقته زن خارکن، بعد از سلام احوالپرسی چون از شدت طمع آروم و قرار نداشت گفت: اول غذا بیارن و بخورن تا بعد یواش یواش بره سراغ مرغ. زنه سفره انداخت داشت کارهای اوردن غذا انجام میداد که شمعون اومد توی آشپزخونه هی اینور نگاه کرد هی اونور نگاه کرد دید انگار از مرغ خبری نیست یادش بود که خارکن وقتی داشت نشونه های مرغ می­داد بهش گفته بود که توی آشپزخونه گذاشته اما هرچی گشت پیداش نکرد سر صبحت با زن خارکن باز کرد و براش تعریف کرد که شوهرش تخم­های طلا رو میورده به اون می­فروخته بهش گفت دلم می­خواد این مرغ ببینم میشه یک لحظه نشونم بدی. زن خارکن قبول کرد اما همین که رفت تو لونه­ی مرغ رو نگاه کرد دید که مرغه کجاست مرغه نیست اینور نگاه کرد و اونور نگاه کرد. اما پیداش نکرد شمعون شصتش خبر دار شد که ممکن کار سعد و سعید باشه. به زن خارکن گفت بدو برو ببین کار اون دوتا پسرت نباشه شاید ااونا برش داشتن شاید رفتن باهاش بازی کنند. بهشون بگو بدارن اونو بیارن که اون بازیچه نیست.

زن خارکن رفت و تو حیاط از سعد  و سعید پرسید؛ پرسید که مرغ کجاست؟ سعد و سعید همه ماجرا برای مادرشون تعریف کردن. گفتن که مرغه به حرف اومده گفت که شمعون می­خواد اونو سر به نیستش کنه اونا هم اونو فراری دادن.

زن خارکن برگشت توی خونه اما بچه­ها یک چیزی بهتون بگم مرغه قبل از اینکه بخواد فرار کنه برای تشکر دوتا دونه داد به سعد و سعید به هرکدومشون گفت هرکدوم یکدونه از دونه­ها رو بخورید اونا هم چونکه به خوبی و مهربونی مرغ ایمان داشتن می­دونستن که حتما این دونه­ها چیز بدی نیست و هرکدومشون یک دونه از اون دونه­ها رو خوردن.

حالا برگردیم به زن خارکن و شمعون زن خارکن وقتی داستان برای شمعون تعریف کرد. شمعون حسابی عصبانی شد ک بلند شه بره سراغ سعد و سعید، سعد و سعید هم از ترسشون از خونه فرار کردن حالا بچه­ها از سعد و سعید با فرار کردن از خونه قراره یک سری ماجراهای خیلی جالب بیرون خونشون تجربه کنند برای اینکه ببینیم قرار چه اتفاقی بیفته تا فردا شب صبر کنید تا براتون تعریف کنم.

حالا چشماتون ببندین که می­خوام براتون لالایی بخونم.

لالایی کن بخواب ، خوابت قشنگه

گل مهتاب شبا هزار تا رنگه

یک وقت بیدار نشی از خواب قصه

یک وقت پا نذاری تو شهر غصه

لالایی کن، لالایی کن

مامان تنهات نمی­ذاره

دوست داره دوست داره میشینه پای گهواره

شب بخیر

قسمت سوم داستان صوتی مرغ تخم طلا


امشب باز قصه داریم قصه­های تازه داریم

پگاه قصه گو میاد با ساز با شادی میاد

پگاه قصه گو میاد با ساز با شادی میاد

با ساز با شادی میاد

امشب می­خوام قسمت سوم مرغ تخم طلا را براتون بگم یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچکی نبود بچه­ها تا اونجایی شنیدیم که سعد و سعید یکی یک دونه دونه از مرغ تخم طلا گرفتن و خوردن و مرغ تخم طلا را رو فراری دادن خودشون هم از ترس شمعون از خونه فرار کردن .

حالا بشنوید از زن خارکن زن خارکن وقتی که فهمید همه­ی کارهای شمعون حیله و حقه بوده اومد شروع کرد با شمعون جر بحث کردن و دعوا کردن. از صدای داد و هوار زن خارکن همه­ی همسایه­ها ریختن بیرون و شمعون به سزای عملش رسوندن اونو از شهر بیرون کردن. حالا زن خارکن اومد توی خونه نشست و خودش موند و یک عالمه غصه.

غصه اینکه مرغ تخم طلا رو از دست داده و سعد و سعیید از دست داده و حالا باید منتظر بمونه تا همسر مهربون و باوفاش برگرده و ماجرای تلخ و براش تعریف کنه حالا بشنوید از سعد و سعید.

اون دوتا راه افتادن رفتن، رفتن رفتن رفتن تا حسابی خسته شدن . دیگه از خستگی نمی­تونستن قدم از قدم بردارند واسه همین زیر یک درخت همونچا خوابیدن تا خوده صبح صبح که شد تازه افتاب زده بود که برادرا بین خواب و بیداری صدا شنیدن دوتا کبوتر بالای درخت باهم دیگه حرف میزدند.

کبوتری گفت: خواهر ، اون یکی گفت جان خواهر. کبوتر گفت این دوتا برادری که این زیر خوابیدن رو می­بینی هر کدومشون یک دونه از مرغ سعادت گرفتن رو یکی شون به پادشاهی میرسه و اون یکی هرشب صد تا اشرفی میاد زیر سرش.

سعد و سعید با این حرفا از خواب بیدار شدن. سعید دید که یک کیسه پر سکه طلا زیر سرش خوشحال شد و به برادرش گفت: برادر معلوم میشه که حرف این کبوترا راست و بخاطر همین تو هم به پادشاهی میرسی و بچه­ها برادر پا شدن دست و روشون شستن تو آب چشمه و راه افتادن رفتن و رفتن تا رسیدن به یک دو راهی. خوب به دو ورشون نگاه کردن. دیدن هیچکس نیست فقط یک تخته سنگ بود که روی اون نوشته بود ای دونفری که به اینجا می­رسید بدانید و آگاه باشید که اگر هردو از یک راه برید کلی سختی می­کشید اما اگر راهتون از هم جدا کنید به خواستتون می­رسید.

سعد و سعید تا نوشته روی سنگ خوندن خیلی ناراحت شدن آخه اونا عادت داشتن که همیشه باهم دیگه باشند ولی دیگه چاره­ای نبود ولی برای اینکه به خواستشون برسون باید از هم دیگه جدا میشدن برای همین دست انداختن گردن هم سر و روی همدیگر رو بوسیدن و هرکدوم رفتن به یک راه.

سعد چند روز و چند شب رفت تا رسید نزدیک شهری دید قل قله عجیبی و غریبی به پا شده مردمش زیادی بیرون شهر جمع شدن و همه هم سیاه پوشیدن. از یک مردی پرسید که چرا همه این آدمها سیاه پوشیدن و اومدن بیرون شهر. مرد یک نگاه به سعد کرد و گفت مگه تو اهل این ولایت نیستی.

سعد گفت: نه غریبمو تازه از راه رسیدم مرد گفت: چههار روز که پادشاه شهرمون از دنیا رفته و چون بچه نداشته تاج و تختش بی­وارس مونده همه جمع شدن اینجا تا پرنده باز بپرونند هوا تا ببینن رو سر کی­می­شینه تا اونوقت اون آدم رو پادشاه کنند.

پادشاه که معلوم بشه رخت و عزا از تنشون در میارن هفت شب و هفت روز جشن می­گیرند. تازه حرف مرد تموم شده بود که باز پروندن هوا و منتظر شدن ببینند چی پیش میاد. باز پرواز کرد . رفت بالای جعمیت، چرخ زد چرخ زد چرخ زد تند و تیز اومد و پایین نشست سر سعد. همینکه این اتفاق افتاد مردم شروع کردن به پایکوبی دست زدن.

سعد رو دستشون بلند کردن و با عزت و احترام بردن به قصر تاج و پادشاهی گذاشتن روی سرش، بچه­ها داستان سعد اینجا داشته باشید و حالا بشنوید از سعید. سعید از اون یکی راه رفت؛ رفت و رفت و رفت تا رسید به یک شهری که قصر خیلی قشنگی وسطش بود و یک دسته جوون رشید و خوش و بر رو دم قصر نشسته بودن توی خاکستر رفت جلو از یکیشون پرسید این قصر ماله کیه چرا اونا به این حال افتادن آخه میدونید چیه از ظاهرشون معلوم بود که اونا خاکستر نشین و فقیر نیستن. با این سوال سعید یکی از این جوونا سر درد و دلشو باز کرد گفت: این قصر، قصر دلارم دختر پادشاه این سرزمینه دختری که توی تموم دنیا یک و لنگه نداره بخاطر همین هرکس بخواد به اون نگاهی بیندازه باید شبی ۱۰۰ تا اشرفی بده به اون. بخاطر همین اونا هرچی دار و ندارشون بوده رو فروختن تا اونو ببینند حالا هم که آس و پاس شدن دیگه پولی ندارن که بدن و مجبورن از غصه عشق توی این خاکسترا بشینند. سعید با خودش فکر کرد پیش خودش گفت: من که هرشب ۱۰۰ تا اشرفی میاد زیر سرم ترسی ندارم که مثل این جوونا دار و ندارمو از دست بدم پس بهتره برم این دختر رو ببینم اقلا یک یک هفته­ای توی قصرش زندگی می­کنم . بخاطر همین رفت جوی قصر پیغام داد که می­خواد دلارام ببینه غلام­های قصر پیغام رو رسوندن و برگشتن و سعید بردن توی قصر و گذاشتن توی اتاقی که سقف و چهار دیوارش همش از آینه بود وای بچه­ها از زیبایی اون دیوارها هوش از سر سعید پریده بود فکر کنم هرکس دیگه جای سعید هم بود هوش از سرش می­پرید چون خیلی اونجا قشنگ بود خلاصه خیلی طولی نکشید که دلارام اومد پیش سعید و بهش خوشآ مد گفت: اونا باهم گرم صبحت شدن تا وقت شام رسید کنیزای اون دختر اومدن سفره انداختن و شام و نوشیدنی و شیرینی­های رنگ و رنگ و جور واجور آوردن. بعد از اینکه سفره رو برچیدن و جمع کردن. مطربا ساز زدن بزن و و بکوبی راه انداختن که اون سرش ناپیدا بود. خلاصه وقت خواب که رسید دلارام به یک بهانه­ای از اتاق رفت بیرون چرا حالا دلیلشو میفهمیم.

اما بیاین بشنویم که دلارام ۴۰ تا یار داشت که همشون از شباهت با دلاراممثل سیبی بودن که از وسط نصف شده بودن. حالا بچه­ها بنظرتون قرار اون چهل تا یار دلارام چکار کنند اصلا دلارام چه احتیاجی داشت که چهل تا یار شبیه خودش داشته باشه و هرشب یکیشون بفرسته سراغ سعید بنظرتون چرا؟

حالا برای اینکه بفهمیم چرا تا فردا شب صبر کنید تا بقیه قصه رو بگم حالا چشماتون ببندین میخوام براتون لالایی بخونم...

لالایی کن بخواب ، خوابت قشنگه

گل مهتاب شبا هزار تا رنگه

یک وقت بیدار نشی از خواب قصه

یک وقت پا نذاری تو شهر غصه

لالایی کن، لالایی کن

مامان تنهات نمی­ذاره

دوست داره دوست داره میشینه پای گهواره

شب بخیر

قسمت چهارم داستان صوتی مرغ تخم طلا


امشب باز قصه داریم قصه­های تازه داریم

پگاه قصه گو میاد با ساز با شادی میاد

پگاه قصه گو میاد با ساز با شادی میاد

با ساز با شادی میاد

سلام بچه­ها شبتون بخیر امشب می­خوام قسمت چهارم مرغ تخم طلا رو براتون تعریف کنم. یکی بود یکی نبود زیر گنبد و کبود غیر از خدای مهربون هیچکی نبود تا اونجایی گفتیم که دلارام چهل تا یار شبیه خودش داشت که هرشب برای هر صبحتی با سعید یکیشون می­فرست تو اتاق اما برای چی بنظرتون دلارام چرا این کار می­کرد؟

بذارید من بهتون بگم دلارام شک کرده بود که این همه اشرفی سعید از کجا میاره آخه اصلا به قیافش نمی­اومد که آدمی باشه که این همه سکه طلا داشته باشه برای همینم می­خواست سر از کار سعید در بیاره اما دو سه بار دو سه تا سوال از سعید پرسیده بود و جوابی دست گیرش نشده بود واسه همین یاری که شبیه خودش بودن هر کدومشون یک حقه­ی جداگونه بلد بودن دونه دونه هرشب می­فرست تو اتاق تا ببینه بلاخره کی می­تونه از زیر زبون سعید بکشه بیرون که قضیه از چه قراره. خلاصه بچه­ها چهل شب گذشت در نهایت چهلمین یار دلارام پرده از راز برداشت.

قضیه مرغ سعادت فهمید و اومد به دلارام گفت داستان چیه دلارام همون شب یک چیزی ریخت تو غذای سعید تا اونو به سرفه بندازه سعید تا خورد سرفه کرد و دونه از دهنش پرید بیرون دلارام وقتی که دید سعید نفهمیده یواشکی دونه رو برداشت و خورد فردا صبح وقتی سعید از خواب بیدار شد دست کرد زیر پشتیش تا یک کیسه اشرفی برداره دید که هیچی نیست. گشت و گشت تا بلاخره فهمید که چه بلایی سرش اومده بلند شد و یواشکی بدون سر و صدا وسایلشو جمع کرد از قصر زد بیرون سرگذاشت به بیابون رفت و رفت رفت تا رسید به یک جایی که سه تا جوون داشتن که باهم دیگه صبحت می­کردن بنظرش اومد که اونا دارن در مورد موضوع جالبی صبحت می­کنند واسه همین رفت نزدیکشون ازشون پرسید داستان از چه قراره.سه تا پسر به سعید گفتن ما می­خوایم از این سرزمین بریم سه تا چیز داریم که نمی­دونیم باید چکارش کنیم اینجا هم هیچ کسی نیست بدمیش به تو، تو ازشون نگهداری می­کنی؟

سعید که حسابی دیگه کنجکاو شده بود گفت آره اما اونا چین؟

بهش گفت قالیچه و انبان و سرمه دان حضرت سلیمان اگر که روی این قالیچه حضرت سلیمان بشینی بگی به حق حضرت سلیمان منو ببر به فلان جا قالیچه از روی زمین بلند میشه پرواز می­کنه و تو رو می­بره به اونجایی که می­خوای.

این سرمه یک خاصیتی داره که هرکسی اونو به چشمش بماله نامریی میشه و هیچکس نمی­تونه اونو ببینه این انبانم به اسم حضرت سلیمانه هر جور خوراکی که ازش بخوای در عرض یک ثانیه و یک چشم بهم زدن حاضرش می­کنه.

خلاصه بچه­ها نمی­دونید سعید چقدر خوشحال شد پیش خودش گفت: این اون چیزی که من باید الان بدست میوردم.

خلاصه اونا رو ازشون گرفت باهاشون خداحافظی کرد و راه افتاد. سعید روی قالیچه نشست به حق حضرت سلیمان منو برسونه به قصر دلارام همون موقع قالیچه از زمین بلند شد راه افتاد رفت پیش قصر دلارام. سعید رسید به قصر قالیچه انبان و سرمه دان یک گوشه قایم کرد و راه افتاد و اما قبل از اینکه بره یکم از این سرم کشید به چشمشو رفت توی اتاق دلارام، دلارام تازه شروع کرده بود به غذا خوردن که سعید نشست روبروشو تند تند لقمه برداشت. دلارام یکهویی دید که

اااا بشقاب غذا داره خالی میشه اما هیچکسی نیست که جلوش نشسته باشه و اونو برداره خب آخه بچه ها سعید سرمه کشیده بود تو چشمشو نامریی شده بود.

خلاصه دختره حسابی ترس برش داشت از غذا خوردن دست کشید. پیش خودش یهویی بلند داد زد گفت: ای کسی که توی اتاقی کی هستی تو رو قسمت میدم که بیا بیرون.

سعید تا این حرفو شنید سرمه از چشمش باز کرد خودشو نشون داد.

دلارام تا چشمش به سعید افتاد گفت: تو هستی؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود چرا بی­خبر رفتی و منو تنها گذاشتی؟

خلاصه دختر بنا کرد به زبون بازی و اونقدر از عشق و علاقش ب سعید گفت گفت گفت تا پسر دوباره حرفشو باور کرد.

دلارام شروع کرد با سعید حرف زدن و ازش پرسید که چطور اومده اینجا و چطور نامریی شده بود. سعید هم که یک دل نه صد دل عاشق دلارام بود به حرفش اعتماد کرد شروع کرد ماجرا از سیر تا پیاز تعریف کرد.خلاصه دختر چند روزی دندون به جیگر گذاشت. خوب که همه حرفا رو از سعید شنید و مطمن شد که سعید بهش اعتماد کرده. یک روز به سعید گفت: من از بچگی آرزو داشتم که یک سری به کوه قاف بزنم.شکر خدا حالا هم که وسیلش آماده شده بهتر بریم و یک دیداری کنیم و باهمدیگه یک دوری بزنیم و برگردیم.

سعید قبول کرد باهم دیگه نشستن روی قالیچه حضرت سلیمان رو رفتن کوه قاف شروع کردن به گردش دور این خونه بگرد دور اون درخت بگرد دور این کوه بگرد. خلاصه نشستن نشستن تا رسیدن به کوه وقتی که از قالیچه پیاده شدن رفتن کنار چشمه و دست و صورتشون شستن شروع کردن به حرف زدن دلارام برگشت به سعید گفت: که بهتر تا اینجا اومدیدم بیایم پاهامون توی آب بزنیم و ببینیم آب چشمه کوه قاف چطوری.

خلاصه سعید مشغول شد. که کفششو در بیاره جورابشو در بیاره پاشو بزاره تو آب دلارام سرمه دون انبان و برداشت نشست روی قالیچه رو و داد زد به حق حضرت سلیمان مرا برسان به قصر خودم.سعید تا اومد جوم بخوره و بدو یهویی یک سنگ رفت تو پاشو دادش رفت هوا دلارام با قالیچه حضرت سلیمان رفت.

حالا بچه­ها سعید برای اینکه خودشو از اون وضعیت نجات بده چکار می­کنه حالا که توی کوه قاف یک کوهی به این دوری گیر افتاده. بدون قالیچه ، سرمه ، انبانش می­خواد چجوری خودشو نجات بده. برای اینکه بفهمیم تا فرداشب صبر کنید تا بقیه قصه رو براتون بگم...

لالایی کن بخواب ، خوابت قشنگه

گل مهتاب شبا هزار تا رنگه

یک وقت بیدار نشی از خواب قصه

یک وقت پا نذاری تو شهر غصه

لالایی کن، لالایی کن

مامان تنهات نمی­ذاره

دوست داره دوست داره میشینه پای گهواره

شب بخیر

 

قسمت پنجم داستان صوتی مرغ تخم طلا


مرغ تخم طلایی قسمت ۵

امشب باز قصه داریم قصه­های تازه داریم

پگاه قصه گو میاد با ساز با شادی میاد

پگاه قصه گو میاد با ساز با شادی میاد

با ساز با شادی میاد

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچکی نبود تا اونجایی گفتم که دل آرام سوار قالیچه­ی حضرت سلیمان شد و سعید توی کوه قاف تنها گذاشت و رفت. سعید وقتی که دید دیگه از قالیچه حضرت سلیمان ، انبان ، سرمه­دان خبری نیست با دلی پر از غصه جوراب و کفششو پوشید و راه افتاد و رفت.

رفت و رفت رفت تا رسید به دریا وقتی که رسید کنار دریا دید که راه بسته است بخاطر همین غصه­اش بیشتر شد با خودش گفت دیگه کار تموم، نه راه پیش دارم نه راه پس. حالا تا عمر دارم باید اینجا تنهای تنها زندگی کنم.

بچه­ها از شدت غصه و ناامیدی رفت زیر یک درخت تو سایه­اش خوابید، تو خواب بیداری بود که شنید دوتا کبوتر دارن باهم حرف می­زنند.

کبوتر اولی گفت خواهر جون.

کبوتر دومی،‌گفت: جان خواهر جون.

کبوتر اولی گفت: این جوون می­بینی که زیر این درخت خوابیده می­شناسیش؟

این همون پسر سعید برادر سعد گول دل آرام خورده و دار و ندارشو از دست داده ، حالا می­بینی به چه روزی افتاده؟

حالا راه درمون باید پیدا کنه؛ اما اگر یداره باید چوب و پوست و برگ این درخت رو وردار با خودش ببره که خیلی کارا می­تونه بکنه.

باید خودشو از این وضعی که بهش گرفتار شده و نجات بده.

کبوتر دومی گفت: آخه چطوری؟

کبوتر اولی گفت: هر کی پوست این درخت رو بماله به پاهاش می­تونه از دریا بگذره.

چوبشو به هرکی بزنه خر میشه و رو دوباره که بزنه آدم میشه.

برگشم دوای چشم نابینا و گوش ناشنواست.

بچه­ها کبوترا حرفشون زدن و پریدن به آسمون.

سعید وقتی اینا رو شنید زود پاشد از برگ و پوست و چوب درخت کند و با خودش برد. رسید به کنار دریا یکم از پوست مالید به پاهاشو از دریا رد شد.

رفت و رفت و رفت تا رسید به یک شهری که دید مردم شهر همه دارن به هم پچ پچ می­کنند. از یکی خبر گرفت و فهمید چند روزه دختر پادشاه ناشنوا شده و شب و روز گریه می­کنه.

پادشاهم که چونه همین و فقط همین یک دختر رو داره طوری غصه دار شده که حال و روز خودشو اصلا نمی­فهمه.

سعید پرسید پس چراحکیم براش نمی­برن؟

گفتن هر حکیمی رو که توی این شهر بوده بردن سر وقت دختره ولی هیچکدوم نتونستن معالجش کنند. سعید تا این رو شنید یک چراغ تو ذهنش روشن شد. یک راست رفت پیش پادشاه رو و گفت: اومدم دخترتو معالجه کنم.

پادشاه گفت اگر معالجش کنی تو رو به دامادیم قبول می­کنم. سعید رفت سراغ دختر رو و برگ درخت و مالید به گوششو دختر در جا خوب شد. به پادشاه خبر داد. پادشاه خیلی خوشحال شد.

پادشاه گفت اگر دخترمم دوست داشته باشه حالا می­تونم تو رو به دامادی قبول کنم و بساط ازدواج شماها رو فراهم کنم. سعید که توی این فاصله یک دل نه صد دل عاشق دختر پادشاه شده بود ازش خاستگاری کرد و دخترم جواب بله داد. خلاصه این شد که شهر چراغون  شد و هفت و شب و هفت روز جشن گرفتن. چند روزی از عروسی گذشت، سعید رفت و به پادشاه گفت یک چند روزی کار داره و باید بره جایی و زودم برگرده از پادشاه اجازه گرفت. اجازه گرفت تا بره سراغ دل آرام ، دلش می­خواست حق دلآرام بذاره کف دستش بهش بگه که کار بدی کرده.

خلاصه پادشاه اجازه داد و سعید راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به شهر دلآرام خودش رو رسوند به قصر دربون اومد جلوشو بگیره سعید با چوب زد به دربون، درجا همون لحظه دربون تبدیل شد به یک خر از کنارش گذشت از پله­های قصر رفت یکی یکی بالا رسید به اتاق دل آرام.

دل آرام ترسید تا چشمش افتاد به سعید گفت ا وا...

چرا بی­اجازه اومدی تو اتاق؟

سعید گفت: هیچ اومدم بهت بگم چرا این کار باهام کردین دلآرام گفت:اینو گفت شروع کرد به داد و هوار تا نگهبانا بیان سعید از اتاقش ببرن بیرون. همینکه بچه­ها نگهبانا اومدن سعید یکی یکی با چوب زده همه اونا یکی یکی پشت هم تبدیل به خر شدن. حالا دیگه صدای عرعر بود که همه­ی قصر پر کرده بود.

بچه­ها توی این فاصله هرکی اومد ببینه که چه خبر شد یک چوب خورد و خر شد. دل آرام که دیگه دید این وضع داره همینطوری ادامه پیدا می­کنه و نمی­شه همینطوری دست رو دست بزاره راضی شد و هرچی بگی انجام میدم فقط منو برگردون به اول. خلاصه سعید اول بهش گفت باید اول سرمه دون، انبان و قالیچه حضرت سلیمان رو بهش پس بده. بعدشم هم دونه­ای که مرغ سعادت بهش داده بود ، بهش بده تا بخوره دلآرام راضی شد سورمه دان وانبان و قالیچه­ی حضرت سلیمان را به سعید برگردوند.

سعید وقتی که دید که دل آرام به قولش وفا کرده اونو به حالت اول برگردوند و ازش خواست که دونه هم بهش پس بده. دل آرام گفت که آخه تو اگه بخوای من دونه هم بهت پس بدم به کمک یارام نیاز دارم اونا هم بهم برگردون. خلاصه سعید یکی یکی تمام یاران رو به حالت اولش برگردوند و اونا رفتن اون دارویی که دل آرام تو غذای سعید ریخته بود تا اونو به سرفه بندازه رو بهش برگردوندن.

سعیدم از اون دارو ریخت توی غذای دل آرام و دل آرام خورد. سرفه کرد همینکه سرفه کرد اون دونه از دهنش پرید بیرون سعیدم دونه رو برداشت و گذاشت تو دهنشو و قورتش داد حالا دیگه با وجود این دونه هرشب قراره یک کیسه اشرفی بیاد زیر سر سعید.

خلاصه سعید وقتی قالیچه رو پس گرفت سوار قالیچه دستور داد که برگرده به به خون­ی البته خونش نه خونه دختر پادشاه، خونه­ی پدرش.

سعید وقتی که دید پدرشو و مادرش اونقدر اشک ریختن که نابینا شدن. سعید دست کرد با برگ درخت چشمای پدرشو بینا کرد و با اون دوتا سه تایی رفت سراغ سعد.

سعد تا برادرشو و کس و کار و فامیلشو دید از تخت پادشاهی اومد پایین از خوشحالی اونا رو بغل کرد و به گریه افتاد. تازه دستور داد تا همسر سعید رو اوردن تا ۴۰ روز و شب با خوبی و خوشی زندگی کرد.

بچه­ها قصه ما به سر رسید، سعد و سعید به آرزوشون رسیدن.

امیدوارم که همونجوری که سعد و سعید به مراد دلشون رسیدن شما هم به ارزوهاتون برسین.

حالا چشماتون بندین می­خوام براتون لالایی بخونم...

لالایی کن بخواب ، خوابت قشنگه

گل مهتاب شبا هزار تا رنگه

یک وقت بیدار نشی از خواب قصه

یک وقت پا نذاری تو شهر غصه

لالایی کن، لالایی کن

مامان تنهات نمی­ذاره

دوست داره دوست داره میشینه پای گهواره

شب بخیر

 

نمایش بازخورد های بیشتر

افزودن دیدگاه جدید

کاربر گرامی شماره تماس، ایمیل شما به هیچ عنوان روی وب سایت رادیوکودک نمایش داده نخواهد شد. اگر می خواهید نام شما نیز بصورت عمومی نمایش داده نشود از عبارت "ناشناس" استفاده نمائید. برای مشاهده بازخوردهای بیشتر در این قسمت کلیک کنید.