قصه کودکانه اسکلت بخشنده

قصه-کودکانه-اسکلت-بخشنده

یک اسکلت بود که خیلی استخوان داشت. او نمی دانست با استخوان هایش چه کار بکند. یک روز، سگ کوچولویی را دید که خیلی گرسنه اش بود. دلش سوخت. چند تا از استخوان هایش را به سگ داد. سگ خوش حال شد. رفت و دوست هایش را آورد. آن ها هم خیلی گرسنه شان بود. اسکلت هر چه استخوان داشت به آن ها داد. سگ ها خیلی خوش حال شدند. آن ها حالا یک عالمه استخوان داشتند، اما اسکلت هیچ استخوانی نداشت.

نمایش بازخورد های بیشتر

افزودن دیدگاه جدید

کاربر گرامی شماره تماس، ایمیل شما به هیچ عنوان روی وب سایت رادیوکودک نمایش داده نخواهد شد. اگر می خواهید نام شما نیز بصورت عمومی نمایش داده نشود از عبارت "ناشناس" استفاده نمائید. برای مشاهده بازخوردهای بیشتر در این قسمت کلیک کنید.