قصه کودکانه یکی بود یکی نبود - نهنگ

قصه-کودکانه-یکی-بود-یکی-نبود-نهنگ

ظهر بود. خانم نهنگ به آقا نهنگ گفت: غذا از دیروز داریم، امروز دنبال غذا نرویم.

آقا نهنگ گفت: نه، بیا با بچه ها برویم شکار تا غذای تازه پیدا کنیم!

چون که نهنگ ها، خانوادگی به شکار می‏روند.

 نهنگ ها از دور سه تا فک دیدند. سرشان را زیر آب قایم کردند. یواشکی نزدیک ساحل رفتند و همان جا منتظر فک ها ماندند.

چون که نهنگ ها هم مثل بقیه ی ماهی ها بی آب زنده نمی ‏مانند.

ناگهان یکی از سه تا فک ها آمد توی آب؛ اما آقا نهنگ او را که از نزدیک دید، فهمید یک بچه فک است. خیلی کوچولو است. دلش نیامد و گفت: از این‏جا برو، وگرنه شکار می شوی.

چون که غذای نهنگ ها فک است.

فک ها فرار کردند. آقا نهنگ و خانواده اش هم پریدند توی آب و به هم آب پاشیدند. رفتند تا غذایی را که از دیشب مانده بود، دور همی بخورند.

چون که بازی نهنگ ها، توی آب پریدن و آب پاشی به همدیگر است.

 

لاله جعفری

 

نمایش بازخورد های بیشتر

افزودن دیدگاه جدید

کاربر گرامی شماره تماس، ایمیل شما به هیچ عنوان روی وب سایت رادیوکودک نمایش داده نخواهد شد. اگر می خواهید نام شما نیز بصورت عمومی نمایش داده نشود از عبارت "ناشناس" استفاده نمائید. برای مشاهده بازخوردهای بیشتر در این قسمت کلیک کنید.