داستان های کودکانه شاهنامه: گرم تر از آتش

قصه-کودکانه-داستان‌های-شاهنامه:-گرم‌تر-از-آتش

شب بود و روز بود. اهریمن پادشاه سرزمین تاریکی بود و هوشنگ، پادشاه سرزمین روشنایی. 

اهریمن شب و روز فکر می کرد چه کند تا سرزمین روشنایی را به چنگ آورد و همه ی جهان را تاریک و سیاه کند. دیوان بسیاری به فرمان او بودند، امّا نمی توانستند بر انسان ها پیروز شوند. در شبی تیره و تار اهریمن همه ی دیوها را صدا کرد. آن ها در آسمان و دریای تاریکی به دور هم جمع شدند و اهریمن گفت: ما باید به سوی سرزمین روشنایی برویم، آدم ها را نابود کنیم تا همه ی جهان تاریک و سیاه شود، امّا چگونه، راه آن چیست؟ دیوها به هم نگاه کردند. آن ها حرف اهریمن را نفهمیدند. اهریمن خشمگین شد و با خود گفت: افسوس که دیوها نمی توانند فکر کنند! آن ها فقط گوش به فرمان هستند!

با صدای بلند به آن ها گفت: زمستان از راه می رسد. آدم ها در برابر سرما و یخ و بوران ناتوان هستند. جامه ی آن ها از برگ و پوست درختان است. برعکس شما دیوان، پوستی کلفت دارید و سخت ترین سرما شما را نمی لرزاند. با نخستین برف که روی زمین نشست به آدم ها حمله می کنیم.

دیوان خوش حال شدند. به آسمان پرواز کردند. مانند گلّه ای خفّاش به دنبال هم آمدند تا به بالای سر هوشنگ شاه و آدم ها رسیدند. نعره کشیدند. آدم ها چوب و سنگ و هرچه به دست آوردند برای جنگ برداشتند. اما چون اهریمن گفت تا نخستین برف ببارد به آدم ها حمله می کنیم، دیوها به دل تاریکی برگشتند.

هوشنگ شاه پیران و بزرگان هفت سرزمین را صدا زد. آن ‎ها آمدند. به دور هم نشستند و هوشنگ شاه گفت: بی گمان دیوها می خواهند در برف و سرمای زمستان به ما حمله کنند. چون می دانند ما در زمستان جامه ای گرم به تن نداریم و نمی توانیم در یخ و سرما با آن ها نبرد کنیم. پیران و بزرگان به لباس های خود که از برگ و پوست گیاهان و درختان بود نگاه کردند. آن ها به یاد آوردند که در هر زمستان زنان و کودکان بسیاری از سرما می مردند. هوشنگ شاه فرّه ی ایزدی خود را که برّه ای کوچک و سفید بود در بغل داشت و او را نوازش می کرد. بزرگان و پیران در حال فکر کردن رفتند. هوشنگ شاه به برّه گفت: سِپبدا، تو که فرّه ای ایزدی من هستی، تو که نشان خداوند در پیش من هستی، تو که در سختی ها یار و یاور من هستی، حال کمکم کن! چگونه جامه ای برای سپاهیان بسازم تا بتوانند با دیوها بجنگند؟ همان طور هوشنگ شاه سپبدا را ناز و نوازش می کرد، بر پوستش دست می کشید، پشم او را چنگ می زد و فکر می کرد. ناگهان فکری به سر او رسید. سپبدا را به صورتش چسباند و گرمی پوست او را احساس کرد. او را به بغلش فشار داد و بوسید. از جا بلند شد. فریاد کشید و گفت: همه ی مردان، جوانان، شکارچیان، سپاهیان آماده شوند! به شکار می رویم! مردان و زنان با تعجّب به او نگاه کردند. باز فریاد کشید و گفت: حتّی زنان و پیران هم به شکار می آیند، فقط پیرزنان در اینجا بمانند و نگهبان کودکان باشند!

به فرمان او صفی دور و دراز از زن و مرد، دختر و پسر، پیر و جوان راه افتاد و او گفت: هر جانوری که پوستی از مو یا پشم دارد شکار کنید، بشتابید!

یک گروه به جنگل، یک گروه به کوهستان، یک گروه به بیابان، یک گروه به دشت رفتند. فردا که خورشید طلوع کرد هر کسی یک یا دو شکار با خودش آورد. هوشنگ شاه هفت ببر و پلنگ شکار کرده بود. کوهی از شکار در برابر هوشنگ شاه بود. با چشمانی باز به آن ها خیره شد و گفت: اکنون پوست همه ی جانوارن را بکَنید! زنان و مردان نمی دانستند هوشنگ شاه چه فکری در سردارد. به جان جانوران افتادند و تا غروب خورشید پوست جانوران را کندند. هوشنگ شاه بالای سر آن ها بود و گفت: حال باید همان طور که از پوست و برگ درختان و گیاهان جامه درست می کنید، اکنون از پوست جانوران جامه بدوزید! همه شگفت زده شدند. به هوشنگ شاه و یکدیگر چشم دوختند. هوشنگ شاه، سپبدا را به بغلش گرفت. رفت و گفت: هر زمان که جامه ای دوختید آن را به پیش من بیاورید!

او در فکر بود. بادی تند می آمد و دیگر بر هیچ درختی برگ و بار نبود. بر قلّه ی کوه ها برف سفید نشست و دل هوشنگ شاه لرزید. هر تخته سنگی که از بالای کوهستان به ته درّه می غلتید و دانگ و دونگ صدا می کرد ترس به دل همه می ریخت و خیال می کردند دیوها می آیند. پس از چند روز نخستین پوستین را به پیش هوشنگ شاه بردند. او آن را به تنش کرد. شاد و خندان چشم به چشم سپبدا دوخت و گفت: من هم مانند تو پوستینی از پشم به تن دارم!

هنگامی که نخستین دانه های برف از آسمان می بارید همه ی زنان و مردان و کودکان جامه ای از پوست جانوران به تن داشتند. ناگهان صدای غرّش دیوها در آسمان پیچید. آن ها با تاریکی پیش آمدند. نگون دیو فرمانده ی آن ها بود. او دیوی گنده با دو کلّه و دندان هایی چون گراز بود، آن ها می غریدند و می آمدند. مردان و زنان با نیزه های بلند به دست و جامه های رنگ به رنگ به تن آماده ی جنگ بودند. نگون دیو و دیوها در آسمان ایستادند. آن ها به پوست خودشان و پوستینی که بر تن آدم ها بود خیره شدند. نگون دیو گفت: چه شده؟ آدمیان مانند ما شده اند؟

او به پوست خودش دست کشید. دیوی دیگر گفت: به این برف و سرما و کولاک آن ها آماده جنگ هستند! در زمستان های گذشته به لا به لای سنگ ها و ته غارها فرار می کردند! فریاد مردان بلند شد. آن ها نیزه ها را بالای سرشان تکان دادند و از دیوها خواستند تا پایین بیایند و بجنگند. تگون دیو که هنوز فکر می کرد آدم ها دیو شده اند، گفت: به تاریکی ها برگردیم! دیوها با دیوها جنگ نمی کنند. باید به اهریمن خبر دهیم. آن ها آماده ی جنگ هستند، در حالیکه ما فکر می کردیم به هر سو فرار می کنند.

نعره ای کشید، برگشت. دیوها هم به دنبال او مانند گلّه ای خفّاش به سوی تاریکی ها رفتند. مردان و زنان و کودکان شادی و پایکوبی کردند. هوشنگ شاه در حالیکه سپبدا را در بغل داشت و او را نوازش می کرد به مردان و زنان نگاه می کرد، لبخند زد و سپبدا را بوسید. آن سال از جنگ خبری نبود و مردان و زنان زمستان گرمی را پشت سر گذاشتند و آن ها نخستین انسان هایی بودند که لباسی از پوست به تن کردند....

 

نمایش بازخورد های بیشتر

افزودن دیدگاه جدید

کاربر گرامی شماره تماس، ایمیل شما به هیچ عنوان روی وب سایت رادیوکودک نمایش داده نخواهد شد. اگر می خواهید نام شما نیز بصورت عمومی نمایش داده نشود از عبارت "ناشناس" استفاده نمائید. برای مشاهده بازخوردهای بیشتر در این قسمت کلیک کنید.