قصه صوتی زاغ و طاووس

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود .

سالها پیش در یک باغ بزرگ پرندهای زیادی زندگی می­کردند.توی این باغ زاغ کوچکی هم بود که آرزوهای زیادی تو سرش داشت. اون دوست داشت   پرهای زیبایی داشته باشه، اون می­خواست زیباترین پرنده­ی دنیا باشه یک روز که زاغ تو باغ پرواز می­کرد یک طاووس دید.

طاووس روی زمین راه می­رفت و بال­هاشو زیر آفتاب گرفته بود. پرهای طاووس زیر نور درخشان خورشید خیلی دیدنی بود هر پرنده­ای که طاووس می­دید روی درخت می­نشست و اونو تماشا می­کرد. زاغ هم طاووس نگاه کرد و گفت:

قار... زیباترین پرها، پرهای طاووس، کاش منم طاووس بودم ، بعد در باغ به پرواز در اومد به هرجا رفتن و به جا سرک کشیدند.

ناگهان پای درختی چشمش به یک پر خوش رنگ افتاد، خیلی خوشحال شد، پای درخت نشست و پرخوش رنگ خوب نگاه، کرد. وای چقدر زیبا بود. اونو به نوک گرفت و به آشیونه­اش برگشت در گوشه­ای از آشیونه پر زیبا رو قایم کرد.

یک روز دیگه یک پر زیباتر پیدا کرد. اون هم برداشت و به آشیونه برد اون هر روز توی باغ دنبال یک پر زیبا می­گشت، بعد از چند روز زاغ چند تا پر زیبا داشت. اونها رو کنار هم چید و تماشا کرد. باور نمی­کرد که این همه پر خوش رنگ داشته باشه. چند بار اونها رو با نوکش گرفت و زیر رو کرد.

با اونها باز می­کرد و بعدم با نوک یکی از اونها رو لای پرهای سیاهش گذاشت چه خوب شده بود.

یک پر دیگه لای پرهای بال دیگش گذاشت. وای زاغ سیاه تماشایی شده بود، نگاهی به بالاش انداخت و گفت:

قار... حالا من زیباترین پرند دنیا هستم، من یک طاووسم زاغ اینو با خودش گفت و از آشیانه­اش به پرواز در اومد. چند تا پرنده با دیدن اون به فکر فرورفتن با خودشون گفتن:

این دیگه چه پرنده­ای زاغ یا طاووس چیه؟

ولی زاغ با اون پرهای خوش رنگش شاد بود، اون به همه جای باغ سرکشید تا پرنده­های دیگر اونو بینند و بگند. که زیباترین پرنده است. زاغ شادمان رفت و روی یک شاخه نشست، ناگهان طاووسی اومد. کنار اون نشست و گفت: تو دیگه چه پرنده­ای هستی؟

زاغ گفت: قار... قار... من طاووسم ببین چه پرهای قشنگی دارم. طاوس خنده کنان پیش­رفت و پرها رو از بال­های زاغ جدا کرد و گفت:

حالا هم خیال می­کنی یک طاوسی تو هر کاری بکنی یک زاغی، زاغی با پرهای سیاه.

زاغ یک نگاهی به پرهای رنگی که روی زمین افتاده بود انداخت با از کار خودش خجالت کشید دید که پرنده­های دیگه دارند بهش می­خندن به آشیونه­اش برگشت و تنها که شد. با خودش گفت:

قار...قار... از امروز دیگه من فقط یک زاغم با زاغی با پرهای زیبا و سیاه، این بهتر تا اینکه همه پرنده­ها به من بخندن و ندونند که من زاغم یا طاووس قار...

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...

نمایش بازخورد های بیشتر

افزودن دیدگاه جدید

کاربر گرامی شماره تماس، ایمیل شما به هیچ عنوان روی وب سایت رادیوکودک نمایش داده نخواهد شد. اگر می خواهید نام شما نیز بصورت عمومی نمایش داده نشود از عبارت "ناشناس" استفاده نمائید. برای مشاهده بازخوردهای بیشتر در این قسمت کلیک کنید.