قصه آقا نقاشی

اردشیر پژوهشی

آن سال ها که من دانشجوی دانشگاه هنر بودم، درسی دو واحدی داشتیم به نام روش تحقیق، استاد این درس خانم عارف نیا بودند که از اساتید بسیار خوب دانشگاه هنر هستند. ایشان از فعالیت من در زمینه تدریس نقاشی کودکان و کارهای تحقیقی و احیانا درج مقاله هایی در این خصوص مطلع بودند و پیشنهاد دادند تحقیق من در این زمینه باشد، اما من نتوانستم تحقیق را به انجام برسانم. لذا برای ایشان نامه ای نوشتم. متن نامه مذکور در ذیل همین مقدمه آمده است.

آن وقت ها که بچه بودم، همه چیز خوب بود. مادرم بود. پدرم بود و برادرانم که همیشه یکی از آنها سرباز بود و یکی در جستجوی کار. کوچه ای بود و من، آسمانی آبی، چند درخت بید و یک بغل آرزو که ظهر های ساکت تابستان آن ها را زیر سایه خنک دیوار کاهگلی پهن می کردم و در خلوت کوچکم هزار بار می شمردم.

آرزوی اول: یک خانه داشته باشیم که مال خودمان باشد.

 آرزوی دوم: بابا هیچ وقت بیکار نباشد.

 آرزوی سوم: جانانی ما هیچ وقت خالی نباشد.

 یک آرزوی دیگر هم بود، که اگر آن را به کسی می گفتم مثل یک جوجه کلاغ زشت، به آن نگاه می کرد. و من این آرزو را درست مثل یک جوجه کلاغ زشت، از همه قایم می کردم. دلم می خواست نقاش شوم. اما آن جا که ما زندگی می کردیم، آرزوی نقاش شدن خنده دار و مضحک بود. خانه ی اجاره ای ما کوچک بود و صاحبخانه به نظرم خیلی بزرگ. کنار آبشوران ساخته شده بود. در یکی از محله هایی که بعدها فهمیدم به آن ها محله های خارج از محدوده و به ساکنانش حاشیه نشین ها می گویند و درست به همین خاطر نه آب لوله کشی داشتیم و نه برق و روشنایی و نه هیچ نشان دیگری از تمدن.

اما من با وجود همه این چیزها، نقاشی را دوست داشتم و روح الله را.

 چند خانه آن طرف تر همسایه ای بود، «روح الله» قدش بلند بود و ریشش سرخ و زورش زیاد. ماه محرم هر سال دسته ی عزاداری راه می انداخت، علمدار بود، علم های بزرگ را برمی داشت و می چرخاند و مردم برایش صلوات می فرستادند. زمستان ها، لبو می فروخت و تابستان ها آب انجیر و آب آلو. یک کاری دستی هم داشت و گاهی اوقات اگر یکی از بیکارهای محل می خواست کاسبی کند به روح الله می گفت برایش یک گاری دستی بسازد. درست مثل گاری دستی خود روح الله.

 اخر روح الله نجاری هم بلد بود، البته فقط گاری دستی می ساخت. من عاشق روح الله بودم. وقتی که نقاش می شد، روح الله روی بدنه ی گاری هایی که می ساخت نقاشی می کرد و چیزهایی می نوشت.

 اما من خواندن نمی دانستم، فقط به نقاشی ها نگاه می کردم و دلم می خواست مثل روح الله نقاش شوم. روح الله بچه ها را دوست نداشت و شاید به همین خاطر بود که خدا به عمه مروارید هیچ وقت بچه نداد. بعضی وقت ها دلم می خواست پسر روح الله باشم. چه خوب می شد، آن وقت می توانستم شاگردش باشم و از او نقاشی را یاد بگیرم. و وقتی هم که بزرگ شدم روی گاری های دستی نقاشی بکشم. از این ها که بگذریم مجبور نبودم مثل بقیه بچه ها به مدرسه بروم. (بین خودمان باشد، خانم عارف نیا، آن وقتها من از مدرسه خیلی می ترسیدم.) روح الله روی گاری های دستی همیشه یک نقاشی می کشید که خیلی قشنگ بود، کوه هایی که نوکشان برف نشسته بود. نزدیک به صد تا درخت، یک آهو، یک تپه و یک شکارچی واقعا چقدر قشنگ بود. ............

یک روز دل به دریا زدم، روح الله روی یک گاری دستی جدید نقاشی می کشید. آرام آرام نزدیک شدم و بی صدا در فاصله ی یک متری اش نشستم، می خواستم باور کند که اگر من از نزدیک به کار کردن او نگاه کنم اصلا مزاحمش نیستم، چون همیشه بچه ها را از اطراف خودش می راند، اما حالا من در یک متری اش نشسته بودم و دست هایم را روی زانوهایم گذاشته بودم و چانه ام را روی دست هایم. خیره نقاشی بودم دو تا کوه که نوکشان برف نشسته بود صد تا درخت، یک آهو و یک...

 ناگهان روح الله متوجه حضور من شد و چنان دادی بر سرم کشید که من بی اختیار شلوارم را خیس کردم، وحشت زده و گریه کنان از آن جا فرار کردم و به پناهگاه همیشگی ام رفتم. آن طرف آبشوران، خرابه ای که هیچ کس به آن جا نمی رفت، جز من وقتی که نمی خواستم کسی گریه ام را ببیند. گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم و مقابل آفتاب نشستم تا شلوارم خشک شود. چشم هایم را بستم و فکر کردم مگر من چه کار بدی کرده بودم، فقط می خواستم به روح الله بگویم: «روح الله من هم دوست دارم وقتی که بزرگ شدم نقاش شوم. فکر می کردم تنها کسی که به این آرزو نمی خندد روح الله باشد. اما نشد. چشم هایم را بستم و فکر کردم. فکر ..... یک روز صبح چشم هایم را باز کردم.

مادرم دستم را گرفت و به یک جایی دورتر از خانه مان برد. اسمم را نوشتند و چند روز بعد، کتاب و دفتر و کلاس و یک تخته سیاه و یک آقا معلم خوب. اولش می ترسیدم ولی آقای عباسی معلم کلاس اول، خیلی خوب بود. بلند قد بود و موهای فری داشت. با یک سبیل پهن و سیاه و چشم های درشتی که همیشه پر از خنده بود. یک پیکان سفید هم داشت. فکر می کردم می شود به آقای عباسی گفت: آقا من می خواهم نقاش شوم.

 اما، امان از دست کم رویی و خجالتی بودن. آن وقت ها روی حرف زدن نداشتم، و چقدر هم حیف شد، آن قدر این پا و آن پا کردم که فردا می گویم، فردا، فردا، فردا خواهم گفت، که در یک روز ابری خاکستری چند نفر آمدند، عینک های دودی روی چشمشان بود و پالتوهای بلند پوشیده بودند. آقای عباسی را با خودشان بردند. آقای عباسی برای همیشه رفت. و امن تنها شدم و حرفم را، آرزویم را به او هم نتوانستم بگویم. من هم رفتم پشت گلخانه مدرسه، هیچ کس حق نداشت به آنجا برود اما پناهگاه جدید من آنجا بود و من نمی خواستم کسی گریه ام را بیند، چقدر گریه کردم! گریه، گریه، گریه .... یک خانم معلم آمد. با خط کش پشت دستهایمان می زد، خودکار لای انگشت هایمان می گذاشت و فشار می داد. از نقاشی خوشش نمی آمد ولی من نقاشی می کشیدم، عکس آقای عباسی را می کشیدم. یک بار به من گفت توی دفتر امشقت نقاشی نکش و من کشیدم، خودکار لای انگشتانم گذاشت و اشکم را در آورد. دیگر در دفتر مشقم نقاشی انکشیدم. سال ها گذشت، هیچ کس را پیدا نکردم که به او بگویم می خواهم نقاش شوم. هر وقت هم می خواستم نقاشی ایکشم، پدرم گفت مشقت را بنویس. اما نمی شد و من دزدکی طوری که هیچ کس نفهمد نقاشی می کشیدم. یک جعبه مدارد رنگی شش رنگ داشتم که دایی جواد از تهران برایم آورده بود. یک روز بچه ها آن را از توی کیفم برداشته بودند (دزدیده بودند) پدرم می گفت؛ «بی عرضه» و دیگر هیچ وقت، هیچ کس برایم مداد رنگی نخرید.

حالا مادرم مرده است. حالا پدرم تنها در شهرستان در خانه ی اکوچکش که دیگر خارج از محدوده نیست، نشسته است و برادرانم هر یک در گوشه ای به زندگی خود مشغولند و من انگار در این اتاق کوچک اجاره ای با همان جوجه کلاغ زشت زندگی می کنم.

حالا بزرگ شده ام و می توانم حتی بهتر از روح الله نقاشی بکشم. اما با این وجود به بچه ها اخم نمی کنم. بچه ها را دوست دارم، و بچه ها هم مرا آقا نقاشی صدا می کنند. ای کاش می دانستید آقا نقاشی بودن چقدر خوب است و حالا این آقا نقاشی می خواهد برای درس روش تحقیق، تحقیقی راجع به نقاشی کودکان بنویسد. اما خانم عارف نیا معلم گرامی، بگذارید حقیقتی را برایتان بنویسم، هر چقدر راجع به این تحقیق فکر می کنم به نتیجه نمی رسم. شیوه ی تحقیق را می دانم، مطالب ام آماده اند، همه ی فصل ها و بخش ها و تصاویر، اما دست و دلم به کار نمی رود. هر وقت می خواهم بنویسم فکری مانع می شود، تمرکزم را به هم می ریزد، و من یک ورقهی مچاله شده دیگر به گوشه اتاقم پرتاب می کنم، و سیگار دیگری روشن می شود گاهی اوقات فکر می کنم، هنوز خیلی از بچه های ما خارج از محدوده زندگی می کنند، خیلی از بچه ها، مثل بچگی های من سه آرزو دارند.

آرزوی اول: یک خانه داشته باشند که مال خودشان باشد.

آرزوی دوم: بابای شان هیچ وقت بیکار نباشد.

آرزوی سوم: جانانی شان هیچ وقت خالی نباشد.

 

دوره جامع تربیت مربی هنر کودک توسط اردشیر پژوهشی در مرکز آموزش های هنری و تخصصی دانشگاه هنر

نمایش بازخورد های بیشتر

افزودن دیدگاه جدید

کاربر گرامی شماره تماس، ایمیل شما به هیچ عنوان روی وب سایت رادیوکودک نمایش داده نخواهد شد. اگر می خواهید نام شما نیز بصورت عمومی نمایش داده نشود از عبارت "ناشناس" استفاده نمائید. برای مشاهده بازخوردهای بیشتر در این قسمت کلیک کنید.